مجله گردشگری

پربازدیدترین‌ها
لینک های مفید

7 داستان زیبا برای آموزش داستان نویسی پایه دبستان

Picture of به قلم زود نیوز
به قلم زود نیوز
سرفصل‌های مقاله



داستان نویسی کلاس اول


داستان ماهیگیری برای کلاس اول


رودی از نزدیکی خانه ما می گذشت. آن روز من و بابام یک تور ماهیگیری و یک سطل برداشتیم و به کنار رودخانه رفتیم. می خواستیم ماهی بگیریم و ناهار ماهی کباب بخوریم.

یک ماهی گرفتیم و آن را توی سطل آب انداختیم و به خانه بردیم. تا بابام کارد را برداشت که ماهی را برای کباب کردن آماده کند، دلم برای ماهی سوخت و گریه ام گرفت.

ماهی هنوز زنده بود. من و بابام آن را توی سطل آب انداختیم و به کنار رودخانه بردیم.

ماهی را توی آب انداختیم. من و بابام خیلی خوش حال شدیم که ماهی را سالم به رودخانه برگرداندیم. ولی همان وقت یک ماهی بزرگ تر آمد و آن ماهی را خورد


داستان نویسی کلاس اول


مسابقه داستان نویسی کلاس اول


داستان نویسی کلاس اول سه ماهی


در آبگیر کوچکی ، سه ماهی زندگی می کردند.ماهی سبز ، زرنگ و باهوش بود ، ماهی نارنجی ، هوش کمتری داشت و ماهی قرمز ، نادان و کم عقل بود .

یک روز دو ماهیگیر که از کنار آبگیر عبور می کردند قرار گذاشتند که فردا تور خود را بیاورند و ماهی ها را صید کنند . سه ماهی حرف های ماهیگیران را شنیدند .

ماهی سبز ، که زرنگ و باهوش بود بدون این که وقت را از دست بدهد از راه باریکی که آبگیر را به جوی آبی وصل می کرد،فرار کرد .

فردا ی آن روز ماهیگیران رسیدندو راه آبگیر را بستند .

ماهی نارنجی که تازه متوجّه خطر شده بود ، با خودش فکر کرد اگر زودتر فکر عاقلانه ای نکنم بدست ماهیگیران اسیر می شوم . پس خودش را به مردن زد و روی سطح آب آمد .

یکی از ماهیگیران که فکر کرد این ماهی مرده است ، او را از داخل آبگیر گرفت و به طرف جوی آب پرت کرد و ماهی نارنجی هم از این فرصت استفاده کرد و فرار کرد .

ماهی قرمز که از عقل و فکر خود به موقع استفاده نکرده بود، آن قدر به این طرف و آن طرف رفت تا در دام ماهیگیران افتاد .


داستان نویسی کلاس اول


طرح داستان نویسی کلاس دوم


داستان نویسی کلاس اول حلزونی که دونده نبود .


حلزون همین طورکه داشت با شاخک هایش روی زمین نقّاشی می کشید توی فکر مسابقه ی آخر هفته بود .

او می دانست که با شرکت در این مسابقه باعث خنده ی دوستانش می شود ، امّا چه کار می شد کرد؟ او عاشق دویدن بود و همیشه در خواب می دید که تندروترین حیوان جنگل شده است .

تا حالا چند بارخواسته بود که از دست صدف راحت بشود ، امّا نشد.آخر صدف هم خانه و هم وسیله ی حرکتش بود. اگر آن صدف روی پشتش نبود حلزون نمی توانست یک قدم هم راه برود امّا او از سنگینی صدف خسته شده بود و فکر می کرد بدون صدف راحت ترو تندتر می تواند راه برود .

روز مسابقه رسید. با سوت داور همه ی حیوان ها که پشت خط سفید ایستاده بودند شروع به دویدن کردند . در یک چشم به هم زدن همه دور شدند و فقط حلزون مانده بود که توانسته بود به اندازه ی قد خودش از خط شروع جلو تر برود.گذشت و گذشت. برنده های مسابقه جایزه هایشان را گرفته بودند و به خانه هایشان رفته بودند .

امّا هنوز خبری ازحلزون نبود.

بیشتر بخوانید  پیشگیری از زردی نوزاد در زمان بارداری و درمان زردی بعد از تولد

هیچ کس به یاد حلزون نبود به جز خانم عنکبوت مهربان که حلزون را بوسید و گردنبندی از گل را به دور گردن حلزون انداخت . حلزون خیلی غمگین بود . به گوشه ای رفت و سرش را داخل صدف کرد . روز ها و شب ها گذشت و کسی خبری از حلزون نداشت . او از خجالت روز مسابقه هیچ جا آفتابی نشده بود.تا این که خانم عنکبوت مهربان که ازهمان روز به فکر خوش حال کردن حلزون بود فکری به خاطرش رسید و تصمیم گرفت که یک مسابقه ی نقّاشی در جنگل برپا کند .

او می دانست که حلزون می تواند با شاخک هایش مثل بزرگترین نقّاش های دنیا نقّاشی کند.

تعداد زیادی از حیوان های جنگل در این مسابقه شرکت کردند . خانم عنکبوت با دادن این خبر به حلزون او را از توی صدفش بیرون آورد و خوش حال کرد . روز مسابقه ، میدان از رنگ و قلم مو و کاغذ پر بود. یکی از حیوان ها آن قدر عجله کرد که با سر توی یک سطل رنگ افتاد .

یکی دیگر آن قدر محکم قلم مو را روی کاغذ کشید که آن را پاره کرد و یکی دیگر که فکر می کرد خیلی زرنگ است مرتّب به نقّاشی دیگران نگاه می کرد و از رنگ های آن ها استفاده می کرد .

تنها حلزون بود که با شاخک هایش آن قدر با علاقه نقّاشی می کرد که از اطرافش هم خبری نداشت و سرش به کار خودش گرم بود . وقتی که کار حلزون تمام شد و کاغذش را برگرداند خانم عنکبوت هم سوت پایان مسابقه را به صدا در آورد .

داوران بین تمام حیوانات راه می رفتند و نقّاشی ها را با دقّت نگاه می کردند . وقتی نوبت به حلزون رسید آنها از تعجّب نمی توانستند پلک بزنند . او آسمان جنگل را طوری کشیده بود که اگر پرنده ای نمی دانست یک کاغذ است به طرف آن پر می کشید ؛ چون حلزون به پرواز هم خیلی علاقه داشت . نقّاشی حلزون را به بلندترین درخت جنگل آویزان کردند و تاجی از زیباترین گل های جنگل روی سر حلزون گذاشتند .


داستان نویسی کلاس اول


روش داستان نویسی کلاس سوم


داستان نویسی کلاس اول مورچه و ساقه ی گندم


در یکی از روزهای گرم تابستان مورچه ای ساقه ی گندمی را پیدا کرد . او می خواست آن را به لانه اش ببرد، امّا چون ساقه خیلی بزرگ بود نمی توانست . خیلی تلاش کرد که خوشه ی گندم را قل بدهد ولی خوشه از جایش تکان نخورد .

عاقبت مورچه تصمیم گرفت که دانه های گندم را از خوشه جدا کند و با خود به خانه ببرد. با این که راه خانه اش دور و ناهموار بود به سختی همه ی دانه ها را از شاخه جدا کرد و با خود به لانه برد. وقتی کارش تمام شد خیلی خسته و تشنه بود.همه جا را به دنبال آب گشت امّا آفتاب همه جا را خشک کرده بود.

از درختی بالا رفت و دور و برش را نگاه کرد و کمی آن طرف تر یک چشمه ی آب دید . وقتی به چشمه رسید کبوتر سفیدی را دید که در حال آواز خواندن بود . مورچه به کبوتر سلام کرد و به سمت چشمه رفت تا آب بخورد ولی ناگهان داخل آب افتاد و چند بار زیر آب رفت و بالا آمد. مقداری آب خورد امّا نتوانست کاری بکند.

بیشتر بخوانید  همه چیز درباره شیر خشک ب ب لاک

کبوتر که خیلی نگران شده بود یک برگ داخل آب انداخت تا شاید بتواند مورچه را نجات بدهد . مورچه همین طور که دست و پا می زد توانست برگ را بگیرد و روی آن بنشیند. باد ملایمی آمد و برگ را به سمت خشکی برد . مورچه که خیلی خوش حال بود از کبوتر تشکّر کرد . کبوتر لبخندی زد و گفت : برای یک دوست کار مهمّی نبود .

مورچه به سمت خانه اش حرکت کرد . او در راه با خودش می گفت : کاش من هم می توانستم به اندازه ی کبوتر بزرگ باشم و به دیگران کمک کنم.چند روز گذشت. مورچه داشت به سمت چشمه می رفت که ناگهان دید یک شکارچی کمین کرده تا کبوتر را که روی شاخه ی درختی نشسته است شکار کند .

با دیدن این صحنه مورچه آرزو کرد که ای کاش بال داشت و می پرید و کبوتر را خبرمی کرد و می توانست به دوستش کمک کند . در همین وقت فکری به ذهن مورچه رسید و سریع شروع به دویدن کرد و به سمت پاهای شکارچی رفت و درست در همان وقت که او می خواست تیر بیندازد انگشت پای شکارچی را گاز محکمی گرفت . شکارچی از درد فریاد زد و کبوتر که متوجّه ماجرا شده بود پریدو روی شاخه ی دیگری نشست و ازمورچه تشکّر کرد . مورچه لبخند زد و گفت : برای یک دوست کار مهمی نبود .


داستان نویسی کلاس اول


داستان نویسی دبستان طرح جابر


داستان نویسی کلاس اول آش نخورده و دهن سوخته


در زمان‌های‌ دور، مردی بود که در بازارچه ی شهر دکّان داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسری خوب و مودّب ولی کمی خجالتی بود.

مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوش مزه ی او دهان هر کسی را آب می انداخت .

روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکّانش برود. شاگرد در دکّان را باز و جلوی آن را آب و جاروب کرده بود ، ولی هر چه صبر کرد از تاجر خبری نشد.

ساعت ده به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید به دنبال دکتر برود.

پسر در دکّان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت

پسر بیرون رفت و دارو را خرید . وقتی به خانه برگشت ، دیگر وقت ناهار شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد .

همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود . سفره را انداختند و کاسه های آش را داخل آن گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش بیرون رفت و همسرش هم به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بیاورد .

پسرک خیلی خجالت می کشید و فکر کرد بهانه ای بیاورد تا ناهار را آنجا نخورد . با خود گفت بهتر است بگوید دندانش درد می کند و دستش را روی دهانش گذاشت.

تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی ؟

زن تاجر که با قاشق ها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.

تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است .

بیشتر بخوانید  آیا تنبیه بدنی کودک درست است؟


داستان نویسی کلاس اول


داستان نویسی کلاس اول کوتاه و آموزنده


داستان نویسی کلاس اول گنجشک ِ ترسو


در یک جَنگلِ سرسبز و زیبا ، جانِورانِ زیادی زندگی می کردند . این جنگل پر از جیرجیرک ، سَنجاب ، خرگوش و پَرَندِگانِ خوش آواز بود . روی بُلَندترین شاﺧﻪیِ درختِ کاج جوجه گنجشکی با پدر و مادرش زندگی می کرد .

وقتی خورشید زمین را روشَن می کرد ، بابا گنجشک در آسمان پرواز می کرد تا برای خانِواده اَش دانه بیاورد تا بِخورند . ولی جوجه گنجشک دوست نداشت از لانه بیرون بِرَود زیرا او خیلی ترسو بود و فکر می کرد که اگر در لانه بِمانَد جایَش اَمن تَر است .

در یک روز سردِ پاییزی ، جوجه که به دلیلِ ترسِ زیاد ، پرواز کردن را یاد نَگِرِفته بود ، مجبور شد دوباره در لانه بماند. در آن روز آن قدر شدید باران بارید که لانه ی بَرخی از پرندگان خراب شُد . جوجه گنجشک خیلی ترسید . او می لَرزید و جیک جیک می کرد.تویِ دِلَش با خود گفت:

( اِی کاش من ترسو نبودم ؛ آن وقت می توانِستَم پرواز کُنَم و با پدر و مادرم بروم .)

جوجه در این فکر بود که بادِ شدیدی آمد و او را از لانه بیرون اَنداخت. جوجه گِریه کرد و آرزو کرد که مادرش زودتر برگردد . تا این که پرنده ای آمد و جوجه گنجشک را با نوکِ خود از زمین بلند کرد .

جوجه رویَش را بَرگَرداند و دید که پدرش آمده است . پدر او را به لانه ی گرم و نرم رساند . مامان گنجشک ، جوجه را نَوازِش کرد تا کم کم آرام شد .

از آن روز ، او دیگر جوجه گنجشکِ ترسو نبود ؛ پرواز کردن را یاد گرفت و با بابا گنجشک به دورترین جایِ جنگل پرواز کرد .


داستان نویسی کلاس اول


داستان گویی کلاس اول ابتدایی


داستان نویسی کلاس اول موش و مار


در بیشه ای زیبا ،کِنارِ رودخانه در سوراخِ نزدیکِ درختِ خُرما موش با فَرزَندانَش زِندِگی می کرد. او با دوستانَش خِرس ، گَوَزن و خَرگوش به خوبی رفتار می کرد .به تازِگی یک مارِ سِتَمگَر نزدیک ِ خانه ی او ﻟﺎنه ساخته بود . زَمانی که مار گُرُسنه می شد ، خَشمگین شُده و دیگران را نیش می زد و شِکار می کرد . خرگوش خانُم که یکی از کودکانَش را با نیشِ مار از دست داده بود پیشِ موش آمد و گُفت : ( باید فِکری بِکِنیم . این مار زندگی ما را خَراب کرده است .) موش فِکری کرد و یادش اُفتاد که یک بار خاری را از دستِ شیر بیرون آوَرده است .

پَس پیشِ شیر رَفت و دَرباره ی مارِ سِتَمگَر به او گُفت.

شیر دید که دوستَش موش به کمک نیاز دارد ، بَنابَراین با دوستانَش گَوَزن و خِرس به کِنارِ سوراخِ مار رَفت . گوزن نزدیکِ سوراخ ایستاد تا مار برای نیش زدنِ او بیرون بیاید . مار با دیدنِ گوزن بیرون آمد .

گوزن زود پایَش را روی سَرِ مار زد ، شیر او را گاز گِرِفت و زَخمی کرد و خِرس با شاخه یِ دِرَختی او را گِرِفت ودر آب اَنداخت .

موش و خَرگوش که بِسیار شاد شده بودند می خَندیدَند و خُدایِ خوب را شکر می کردند که از دستِ سِتَمِ مار آزاد شده بودند .موش از شیر، گوزن ، خرس و خرگوش سِپاس گُزاری کرد و به دوستانش یک گُلِ زیبا داد .


ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید.
ممکن است به این مطالب نیز علاقه‌مند باشید.
نظرتون رو بنویسید!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *