احسان کوچولو دیگر خجالت نمی کشد


احسان کوچولو دیگر خجالت نمی کشد:

احسان کوچولو دیگر خجالت نمی کشد

مهربانی پسر چند روزی با مادرش رفت پارک اما وقتی به آنجا رسید، از مادرش تکان نخورد و برای بازی با بچه ها نرفت.

هر چقدر مادرش به او گفت پسرم برو با بچه ها بازی کن فایده ای نداشت. مالی احسان روی یکی از دستانش لکه قهوه ای عالی بود، همیشه فکر می کرد که اگر بقیه فرزندان وقتی دستش را می بینند مسخره اش می کنند و به همین دلیل همیشه شرمنده بود و دوست نداشت با همسالانش بازی کند.

یک روز مهربانی به مادرش گفت: دیگر نیستم پارک من نمی آیم. مادر احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: از بازی با بچه ها خجالت می کشم، چون اگر به سراغ آنها بروم به خاطر لکه دستم مرا مسخره می کنند.

مامان احسان گفت: از کجا می دانی که فرزندانت تو را مسخره می کنند؟ تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان پاسخ داد: نه.

مامان احسان پسر بغلش کرد و گفت: حالا که فردا رفتیم پارک با هم به سراغ بچه ها می رویم تا ببینیم آنها شما را مسخره نمی کنند و دوست دارند با شما بازی کنند.

فردای آن روز که احسان و مامانش می آیند پارک با هم پیش بچه ها می رویم. مادر احسان به بچه هایی که با هم بازی می کردند سلام کرد و گفت: بچه ها این آقا احسان پسر من است و برای بازی با شما آمده است.

یکی از بچه ها که از بقیه بزرگتر بود جلو رفت و برگشت مالی احسان گفت سلام اسمم نیست هر روز دیدم با مامانت میای پارک ولی ندیدم بیای با ما بازی کنی حالا اگه خواستی بیا ببین بچه های دیگر.”

بیشتر بخوانید  ساعت کاری ادارات در مهرماه 98 چقدر خواهد بود؟ جزئیات

مالی احسان به مادرش نگاه کرد و رفت. پس از مدتی مادر احسان او را همراهی کرد تا با هم به خانه برگردند.

احسان کوچولو وقتی مادرش را دید با خوشحالی به سمت مادرش دوید و گفت: مادرم داشت با بچه ها بازی می کرد و خیلی خوش گذشت، هیچکس مرا مسخره نکرد.

مامان احسان خندید و گفت: پسرم را دیدی، می توانی فرزندان شما بازی می کنید و هیچکس شما را مسخره نمی کند. همه بچه ها متفاوت هستند، اما این بدان معنا نیست که آنها نمی توانند با هم باشند و با هم بازی کنند.

از آن روز مالی احسان او دوستان جدیدی پیدا کرد که با آنها و با هم لذت می برد خوشحال بودن.


دیدگاهتان را بنویسید