نوشتن کاملاً خواندنی سری 12


نوشته های ناب خواندنی سری 1

***نوشتن واضح و خوانا***

در

چیزی در جیبش زنگ زد و تکان خورد
موبایلش را درآورد…
متن پیامک را بخوانید: سلام. خوبی آقا؟؟؟
شنیدم فوق لیسانس هم داری!
تبریک میگم و امیدوارم همیشه موفق باشید…
لبخندی زد و گوشی رو گذاشت تو جیب شلوارش!
یک دسته دی وی دی از پمپ بیرون کشید
کیفش را روی پیاده رو پهن کرد و در میان جمعیت فریاد زد:
دی وی دی هزار ….
دی وی دی هزار …
ما همچنین افرادی داریم که بهترین درس ها را یاد می گیرند و همچنین دی وی دی می فروشند.
بگو ایولا

***نوشتن واضح و خوانا***

یک نفر به دوستش زنگ زد و گفت: من 400 هزار تومان نیاز دارم، می توانید به من بدهید؟
دوستش گفت: شب بیا کافه بگیر.
شب بود …
دعوت می شود ببیند تلفن او در دسترس نیست …
به کافه ای رفتم تا آنجا را ببینم.
گفت اگر پول نداری بگو نه چرا گوشی را خاموش کردی؟
گفت من خاموشش نکردم
فروختم، این پول است، بیا و بگیر!

***نوشتن واضح و خوانا***

مقدمه ای بر ژنتیک تخته:
آن شب رئیس سرش را بلند کرد …. نمی تواند …
-: اوه آقا .. دستمان خیلی به هم گره خورده است. .. دیگر نمی دانیم به کی مراجعه کنیم. .. من بچه هایی که ندارم آقا را درک نمی کنم. ….
از نظر رئیس متوجه شد که ماندن در آنجا فایده ای ندارد. همون لحظه تصویر فاطمه کوچولو به ذهنش خطور کرد، خیلی لاغر بود …. خیلی …… دکتر گفت که اگر شکست ……
احساس کرد توپ بزرگ زیر گلویش گیر کرده و هر لحظه بزرگتر می شود ….. نفرت ….. این بغض لعنتی مدتها رهایش نکرد ….. حتی الان … .. چشمانش می سوخت. ….. مستقیم به رئیس نگاه می کرد ….. دوست نداشت پلک بزند …… می دانست که اگر این کار را می کرد غرورش بیشتر از این ضربه بود …. سعی کرد چیزی بگوید، چیزی شاید تاثیر بگذارد… دوباره به رئیس نگاه کرد اما فقط توانست بگوید آه، قربان. …… و بعد اتفاقی که نیفتاد … پلک زد و گریه کرد ……
با خود فکر کرد که چاره ای ندارد … باید کاری می کرد که عمر از آن دوری می کرد … رفت و در خانه ای با آب نشست و با یک جعبه کبریت شروع به قدم زدن کرد ….. هزار و بگذار افکارش از ذهن بگذرد …. هر لحظه صد بار پشیمان می شد از کاری که می خواست انجام دهد اما هر بار فاطمه کوچولو را نقاشی می کرد …..
-: آقا …. من دارم میرم …… مطب رو خوب تمیز کن دست به کاغذها نزن من مواظبشونم اینقدر لیس نزن همه مشکل دارن دردسرای من از تو خیلی بیشتر …..
نگاهی به میز رئیس انداخت و دستش را در جیبش کرد و حلقه کلیدش را بیرون آورد. فکر می کرد این کلید حداقل 4 ساله است …. شاید همه چیز را عوض کرده اند ……. دستش آشکارا می لرزید، یک لحظه چشمانش را بست و سپس سریع به سمت میز رئیس رفت و کلید دیگر را چرخاند. به فکل .. … مجبور شد آنقدر او را بلند کند که فاطمه خیالش راحت شد و …..
-: آقا … به جرم سرقت از محل کار … اگر دفاعی داشته باشید … محکوم می شوید …
به فاطمه نگاه کرد… فاطمه خندید و دستش را فشرد. ….. خندید و به سرباز کنارش گفت : بریم …
این داستان رو نوشتم چون یه حس عجیبی بهم دست داد ….. دلم بیشتر برای خودمون سوخت ….. چقدر حواسمون به اطرافمون هست ؟؟؟؟
****** …. فقط خواستم بگم شاید اگه خوب بودیم بد نبود ….. ******
به قول این خواننده که می گوید: از نزدیک به اطرافت نگاه کن، خانواده هایی که آواره گوشه ای شده اند، با پاهای خسته به دستان تو خیره شده اند، آب هم نمی توانی …
به یاد داشته باشید: “شاید بد نباشد اگر ما خوب باشیم”

بیشتر بخوانید  هادی مطر مهاجم سلمان رشدی کیست؟

***نوشتن واضح و خوانا***

گردآوری: مجله اینترنتی دلگرم


دیدگاهتان را بنویسید