۲ نوشته امروز (داستان های کمیک)

****** داستان اول ******

مردی میانسال جلوی من در خیابان ایستاد و گفت:
آقا ببخشید مامانم تو اون آسایشگاه نگهداری میشه من نمیتونم ببینمش چون همسرم مجبورم کرد ببرمش اونجا.
قبول کردم و کاملا نصیحتش کردم که مادرت بابا هم پشیمان شد و رفتم آسایشگاه، پیرزنی پیدا کردم، گفتم این امانت مال شماس است، گفت: «حامد پسر من هستی؟ “
گفتم نه مادر، دیدم دوباره گفت حامد تو مادری؟
قصد نه گفتن به این سریال را نداشتم، گفتم بله، پیرزن فریاد زد، می دانستم تنهام نمی گذاری،
با خوشحالی که دید پسرم بی ادب نیست شروع به صدا زدن پرستار کرد؟
پرستاری آمد و گفت: تو پسر آنها هستی؟
وقتی گفتم آره دستم رو گرفت گفت خرج نگهداری مامانت 4 ماه تاخیر داره باید تسویه کنی
حالا من اشتباه کردم و پسر او نیستم، اما دیگر حرفم را باور نکردند
در آخر منتظر نوشته شد، آن را به او دادم، اما ته دلم راضی بودم که این پیرزن را با اینکه پسرش خیلی پیر شده بود، دوباره خوشحال کردم.
اومدم با پیرزن خداحافظی کنم اونم منو دید گفت دستم درد نکنه. :))))

****** داستان دیگر ******

روزی شیخ به همراه چند تن زاز مریدان و مایه دارش میدان دارش میدان میدان کاج دور دور دور
اگر بخواهید به بیمارستان بروید، می توانید این کار را انجام دهید. اینها را می‌بینیم!
س شیخ شیشه برقی اتومبیل مرید را ایی بداد و و م ی و وارفانه و خلوص دل بل دخترک هواله نمودی!
بیا داخل، نگاه کن! قاعدتاً باید این کار را انجام دهد.
دوستت دارم! دوستت دارم!
برای امرار معاش می خواهید چه کار کنید؟ چطوری درستش میکنی؟!؟
شیشه را بالا بداد و صدای ضبط اهنگ اهنگ (ناری ناری) بود را کم نمود و
همون ﺩ خطر ترﺍﻥ ﺁ همون جلو سر سست !
ﺍسمم ﺩﺍﻑ ﺍ ﺳﺍ ﺍﻑ، ﺍﺯ ﺍ ﻣﻌﻤﻮﻻ در ﺍﺩﺩﺩﺩﺩ ه ه گگ 67 67 67 6 7 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67 67
مریدان چو این سخن بشنیدند، به ترتیب حروف الفبا از ماشین پیاده و دست بر سر زنان کلاغ پر پر کنان تا صدر و از خروجی اول وارد شریعتی شریعتی شدند، پل پل به قیطریه رسیدند و این حلقه تا تا تا تا

گردآوری: مجله اینترنتی دلگرم