روزی قاطر از بازار گوسفندی خرید. برای دزدی طناب گوسفندی را از گردن او بیرون کرد و گوسفند را به دوستش داد. طنابی به گردنش بست و چهار دست و پا به دنبال مولو رفت. جوان
دزد رو به مولی کرد و گفت من با مادرم بدرفتاری کردم و او به من فحش داد من گوسفند شدم اما چون مرد خوبی داشتم به حالت اول برگشتم مادرم را شکنجه نکن روز بعد که مولا از بازار فاتح خرید می کرد، آنجا گوسفندانش را دید. به حرف او گوش داد و گفت: پسر احمق، چرا مادرت را ناراحت کردی که دوباره به تو فحش بدهی و گوسفند شوی؟ 😄