روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید فردا چه میکنی؟
گفت اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم
و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم.
همسرش گفت بگو ان شاءالله.
او گفت ان شاءا… ندارد.
فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی.
از قضا فردا در میان راه
راهزنان رسیدند و او را کتک زدند.
ملانصرالدین نه به مزرعه رسید و
نه به کوهستان و مجبور شد به خانه باز گردد.
همسرش گفت کیست؟
او جواب داد انشاالله منم!