طبق مطالعات انجام شده، آموزش شعر و شعرخوانی برای کودکان فواید زیادی از جمله تقویت حافظه، بهبود اعتماد به نفس، افزایش دایره واژگانی و توانایی تصویرسازی و همچنین افزایش توانایی سخنوری را برای آنان به همراه دارد و چقدر زیباست که برای شعرخوانی کودکان به سراغ لسانالغیب، حافظ شیرازی رفته و از غزلهای نغز و پر معنی او برای کودکان استفاده کنیم. در این مطلب با گلچین زیبایی از غزلیات حافظ همراه نگاه زیبا و ادیبانهی شما هستیم.
بیشتر بخوانید: زیباترین اشعار حافظ شیرازی؛ غزلهای ناب و پرطرفدار
زیباترین اشعار حافظ برای کودکان
غزل “ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی”
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بُستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقتِ توانایی
دیشب گِلهی زلفش با باد همیکردم
گفتا غلطی بُگذر زین فکرتِ سودایی
صد بادِ صبا اینجا با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مَهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایابِ شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
رخساره به کس ننمود آن شاهدِ هرجایی
ساقی چمن گل را بی رویِ تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای دردِ توام درمان در بستر ناکامی
وِی یادِ توام مونس در گوشهی تنهایی
در دایرهی قسمت ما نقطهی تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
فکرِ خود و رایِ خود در عالم رندی نیست
کُفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایرهی مینا خونین جگرم، مِی ده
تا حل کنم این مشکل در ساغرِ مینایی
حافظ، شبِ هجران شد بوی خوشِ وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشقِ شیدایی
غزل شماره ۴۹۳ حافظ
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی”
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
غزل “اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را”
اگر آن تُرکِ شیرازی به دست آرد دلِ ما را
به خال هِندویَش بَخشَم سمرقند و بُخارا را
بده ساقی مِیِ باقی که در جَنَّت نخواهی یافت
کنار آب رُکنآباد و گُلگَشت مُصَلّا را
فَغان کـاین لولیانِ شوخِ شیرینکارِ شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را
ز عشقِ ناتمامِ ما جمالِ یار مُستَغنی است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
مَنَ ازْ آن حُسنِ روزافزون که یوسُف داشت دانستم
که عشق از پردهٔ عِصمت بُرون آرد زُلِیخا را
اگر دشنام فرمایی وَگَر نفرین، دعا گویم
جوابِ تلخ میزیبد لبِ لعلِ شِکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانانِ سعادتمند پندِ پیرِ دانا را
حَدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جو
که کس نَگْشود و نَگْشاید به حکمت این مُعمّا را
غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظمِ تو اَفشانَد فَلَک عِقد ثریّا را
غزل شماره ۳ حافظ
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “به ملازمانِ سلطان، که رساند، این دعا را“
به ملازمانِ سلطان، که رساند، این دعا را
که به شُکرِ پادشاهی، زِ نظر مَران، گدا را
ز رقیبِ دیوسیرت، به خدای خود، پناهم
مَگَر آن شهابِ ثاقب، مددی دهد، خدا را!
مُژِهیِ سیاهتَ ارْ کرد به خونِ ما اشارت،
ز فریبِ او بیندیش و غلط مکن، نگارا
دلِ عالمی بِسوزی چُو عِذار بَرفُروزی.
تو از این چه سود داری، که نمیکنی مدارا
همهشب در این اُمیدم، که نسیم صبحگاهی،
به پیام آشنایان، بنوازد آشنا را
چه قیامت است، جانا، که به عاشقان نمودی؟
دل و جان فدای رویت، بنما عِذار، ما را
به خدا، که جرعهای دِه تو به حافظ سحرخیز؛
که دعایِ صبحگاهی، اثری کند، شما را
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “روز وصلِ دوستداران یاد باد”
روز وصلِ دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران، یاد باد
کامم از تلخیِ غم چون زهر گشت
بانگِ نوشِ شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارِغَند از یادِ من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حقگزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مُدام
زنده رودِ باغِ کاران یاد باد
رازِ حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “صوفی بیا که آینه صافیست جام را”
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
تا بنگری صفای می لعلفام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاین حال نیست زاهد عالیمقام را
عَنقا شکار کَس نشود دام بازچین
کآنجا همیشه باد به دست است، دام را
در بزم دور، یکدو قدح درکش و برو
یعنی طمع مدار وصال دوام را
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
پیرانهسر مکن هنری ننگ و نام را
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدمْ بهشتْ، روضهٔ دارُالسَلام را
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
ای خواجه بازبین به تَرَحُّم غلام را
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
✿☆✿☆✿☆✿
غزل”خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم”
خُرَّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم
راحتِ جان طلبم و از پِیِ جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نَبَرد راه غریب
من به بویِ سرِ آن زلفِ پریشان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سِکَندَر بگرفت
رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم
چون صبا با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت
به هواداریِ آن سروِ خِرامان بروم
در رهِ او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخمکَش و دیدهٔ گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به درآیم روزی
تا درِ میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذَرِّه صفت، رقصکنان
تا لبِ چشمهی خورشیدِ درخشان بروم
تازیان را غمِ احوالِ گرانباران نیست
پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم رَه بیرون
همرهِ کوکبهٔ آصفِ دوران بروم
✿☆✿☆✿☆✿
غزل”گفتم غمِ تو دارم گفتا غمت سرآید”
گفتم غمِ تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماهِ من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مِهروَرزان رسمِ وفا بیاموز
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راهِ نظر ببندم
گفتا که شبرو است او از راهِ دیگر آید
گفتم که بویِ زلفت گمراهِ عالَمَم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز بادِ صبح خیزد
گفتا خُنُک نسیمی کز کویِ دلبر آید
گفتم که نوشِ لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بندهپرور آید
گفتم دلِ رحیمت کِی عزمِ صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقتِ آن درآید
گفتم زمانِ عِشرت دیدی که چون سر آمد
گفتا خموش حافظ کـاین غصّه هم سر آید
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟”
ای نسیمِ سحر، آرامگَهِ یار کجاست؟
منزلِ آن مَهِ عاشقکُشِ عَیّار کجاست؟
شبِ تار است و رَهِ وادیِ اَیمَن در پیش
آتشِ طور کجا، موعدِ دیدار کجاست؟
هر که آمد به جهان نقشِ خرابی دارد
در خرابات بگویید که هُشیار کجاست؟
آنکس است اهلِ بشارت که اشارت داند
نکتهها هست بسی، مَحرمِ اسرار کجاست؟
هر سرِ مویِ مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامتگرِ بیکار کجاست؟
باز پرسید ز گیسویِ شِکَن در شِکَنَش
کاین دلِ غمزده سرگشته گرفتار، کجاست؟
عقل دیوانه شد آن سلسلهٔ مشکین کو؟
دل ز ما گوشه گرفت، ابرویِ دلدار کجاست؟
ساقی و مُطرب و مِی جمله مُهَیاست ولی
عیش، بییار مُهیّا نشود، یار کجاست؟
حافظ از بادِ خزان در چمنِ دَهر مَرَنج
فکرِ معقول بفرما گُلِ بیخار کجاست؟
غزل شماره ۱۹ حافظ
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “خیالِ رویِ تو در هر طریق همرهِ ماست”
خیالِ رویِ تو در هر طریق همرهِ ماست
نسیمِ مویِ تو، پیوندِ جانِ آگهِ ماست
به رَغمِ مدّعیانی که منعِ عشق کنند
جمالِ چهرهٔ تو، حجّتِ موجّهِ ماست
ببین که سیبِ زنخدانِ تو چه میگوید
هزار یوسفِ مصری، فتاده در چَهِ ماست
اگر به زلفِ درازِ تو، دستِ ما نرسد
گناهِ بختِ پریشان و دستِ کوتهِ ماست
به حاجبِ درِ خلوتسرایِ خاص بگو
فُلان ز گوشهنشینانِ خاکِ درگهِ ماست
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
همیشه در نظرِ خاطرِ مرفّهِ ماست
اگر به سالی حافظ دری زَنَد، بگشای
که سالهاست که مشتاقِ رویِ چون مهِ ماست
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “بیا که قصرِ اَمَل سخت سست بنیادست”
بیا که قصرِ اَمَل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
غلامِ همتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروشِ عالَمِ غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهبازِ سِدره نشین
نشیمن تو نه این کُنجِ محنت آبادست
تو را ز کنگرهٔ عرش میزنند صفیر
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث، ز پیرِ طریقتم یادست
غمِ جهان مخور و پندِ من مَبَر از یاد
که این لطیفهٔ عشقم ز رهروی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو دَرِ اختیار نگشادست
مجو درستیِ عهد از جهانِ سست نهاد
که این عجوز، عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسمِ گل
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبولِ خاطر و لطفِ سخن خدادادست
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “جمالت آفتابِ هر نظر باد”
جمالت آفتابِ هر نظر باد
ز خوبی رویِ خوبت خوبتر باد
هُمای زلفِ شاهین شهپرت را
دلِ شاهانِ عالم زیرِ پَر باد
کسی کو بستهٔ زلفت نباشد
چو زلفت درهم و زیر و زبر باد
دلی کو عاشقِ رویت نباشد
همیشه غرقه در خونِ جگر باد
بتا چون غَمزهات ناوَک فشاند
دلِ مجروحِ من پیشش سپر باد
چو لعل شکَّرینَت بوسه بخشد
مذاقِ جانِ من زو پُرشکَر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی
تو را هر ساعتی حُسنی دگر باد
به جان مشتاق روی توست حافظ
تو را در حالِ مشتاقان نظر باد
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست”
بی مِهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو، چشمِ مرا نور نماندس
میرفت خیالِ تو ز چشمِ من و میگفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اَجَل را ز سرم دور همیداشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید
دور از رُخَت این خستهٔ رنجور نماندست
صبر است مرا چارهٔ هجرانِ تو لیکن
چون صبر توان کرد که مقدور نماندست؟
در هِجرِ تو گر چشمِ مرا آبِ روان است
گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
حافظ، ز غم از گریه نپرداخت به خنده
ماتم زده را داعیهٔ سور نماندست
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “حالِ دل با تو گفتنم هوس است”
حالِ دل با تو گفتنم هوس است
خبرِ دل شِنُفتَنَم هوس است
طَمَعِِ خام بین که قِصهٔ فاش
از رقیبان نَهُفتَنَم هوس است
شبِ قدری چنین عزیزِ شریف
با تو تا روز خُفتنم هوس است
وه که دُردانهای چنین نازک
در شبِ تار سُفتنم هوس است
ای صبا امشبَم مَدَد فرمای
که سحرگه شکفتنم هوس است
از برای شَرَف به نوُکِ مژه
خاکِ راهِ تو رفتنم هوس است
همچو حافظ به رَغمِ مُدَعیان
شعرِ رندانه گفتنم هوس است
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است”
گل در بَر و می در کف و معشوق به کام است
سلطانِ جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلسِ ما ماهِ رخِ دوست تمام است
در مذهبِ ما باده حلال است ولیکن
بیروی تو ای سرو گُلاندام، حرام است
گوشَم همه بر قولِ نی و نغمهٔ چنگ است
چشمم همه بر لَعلِ لب و گردشِ جام است
در مجلسِ ما عِطر مَیامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مَشام است
از چاشنیِ قند مگو هیچ و زِ شِکَّر
زان رو که مرا از لبِ شیرینِ تو کام است
تا گنجِ غمت در دلِ ویرانه، مُقیم است
همواره مرا کویِ خرابات مُقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
مِیخواره و سرگشته و رندیم و نَظَرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیشِ مدام است
حافظ منشین بیمِی و معشوق زمانی
کهایّامِ گل و یاسمن و عیدِ صیام است
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “دارم امید عاطفتی از جناب دوست”
دارم امید عاطفتی از جناب دوست
کردم جنایتی و امیدم به عفو اوست
دانم که بُگذرد ز سرِ جرمِ من که او
گرچه پریوش است ولیکن فرشته خوست
چندان گریستیم که هر کس که برگذشت
در اشکِ ما چو دید روان گفت کـاین چه جوست؟
هیچ است آن دهان و نبینم از او نشان
موی است آن میان و ندانم که آن چه موست
دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت
از دیدهام که دَم به دَمش کار شُست و شوست
بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همیکشد
با زلف دلکَش تو که را روی گفت و گوست؟
عمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیدهام
زان بوی در مشامِ دلِ من هنوز بوست
حافظ بد است حالِ پریشانِ تو، ولی
بر بویِ زلفِ یار پریشانیَت نکوست
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت”
کنون که میدمد از بوستان نسیمِ بهشت
من و شرابِ فرحبخش و یارِ حورسرشت
گدا چرا نزند لافِ سلطنت امروز؟
که خیمه سایهٔ ابر است و بزمگه لبِ کِشت
چمن حکایتِ اردیبهشت میگوید
نه عاقل است که نسیه خرید و نقد بِهِشت
به می عمارتِ دل کن که این جهانِ خراب
بر آن سر است که از خاکِ ما بسازد خشت
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغِ کنشت
مَکُن به نامه سیاهی مَلامَتِ منِ مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت؟
قدم دریغ مدار از جنازهٔ حافظ
که گرچه غرقِ گناه است میرود به بهشت
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “شربتی از لبِ لعلش نچشیدیم و بِرَفت”
شربتی از لبِ لعلش نچشیدیم و بِرَفت
رویِ مَه پیکرِ او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبتِ ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گَردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرزِ یمانی خواندیم
وز پیاش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمنِ حسن و لطافت لیکن
در گلستانِ وصالش نَچَمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزهسرشت”
عیبِ رندان مَکُن ای زاهدِ پاکیزهسرشت
که گناهِ دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن دِرَوَد عاقبتِ کار، که کِشت
همه کس طالبِ یارند چه هشیار و چه مست
همه جا خانهٔ عشق است چه مسجد چه کِنِشت
سرِ تسلیمِ من و خشتِ درِ میکدهها
مدعی گر نکند فهمِ سخن، گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقهٔ لطفِ ازل
تو پسِ پرده چه دانی که که خوب است و که زشت
نه من از پردهٔ تقوا به درافتادم و بس
پدرم نیز بهشتِ ابد از دست بهشت
حافظا روزِ اجل گر به کف آری جامی
یک سر از کویِ خرابات بَرَندَت به بهشت
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “مدامم مست میدارد نسیمِ جَعدِ گیسویت”
مدامم مست میدارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم میکند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت
سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوحِ خالِ هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت
و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بیحاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بیبنیاد”
شراب و عیش نهان چیست؟ کارِ بیبنیاد
زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد
گره ز دل بگشا وز سپهر یاد مکن
که فکر هیچ مهندس چنین گره نگشاد
ز انقلابِ زمانه عجب مدار که چرخ
از این فسانه هزاران هزار دارد یاد
قدح به شرطِ ادب گیر زان که ترکیبش
ز کاسهٔ سرِ جمشید و بهمن است و قباد
که آگه است که کاووس و کی کجا رفتند؟
که واقف است که چون رفت تخت جم، بر باد؟
ز حسرتِ لبِ شیرین هنوز میبینم
که لاله میدمد از خونِ دیدهٔ فرهاد
مگر که لاله بدانست بیوفاییِ دهر
که تا بزاد و بِشُد، جامِ می ز کف نَنَهاد
بیا بیا که زمانی ز می خراب شویم
مگر رسیم به گنجی در این خراب آباد
نمیدهند اجازت مرا به سِیرِ سفر
نسیمِ بادِ مُصَلّا و آبِ رُکن آباد
قدح مگیر چو حافظ مگر به نالهٔ چنگ
که بستهاند بر ابریشمِ طرب دلِ شاد
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد”
تَنَت به نازِ طبیبان نیازمند مباد
وجود نازکت آزردهٔ گزند مباد
سلامتِ همه آفاق در سلامتِ توست
به هیچ عارضه شخصِ تو دردمند مباد
جمالِ صورت و معنی ز امنِ صحتِ توست
که ظاهرت دُژَم و باطنت نَژَند مباد
در این چمن چو درآید خزان به یغمایی
رهش به سروِ سهی قامتِ بلند مباد
در آن بساط که حُسن تو جلوه آغازد
مجالِ طعنهٔ بدبین و بدپسند مباد
هر آن که رویِ چو ماهت به چشمِ بد بیند
بر آتشِ تو به جز جانِ او سپند مباد
شفا ز گفتهٔ شِکَّرفِشانِ حافظ جوی
که حاجتت به عِلاجِ گلاب و قند مباد
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “دیر است که دلدار پیامی نفرستاد”
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد
ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاهِ سواران
پیکی نَدوانید و سلامی نفرستاد
سویِ منِ وحشیصفتِ عقلرمیده
آهو رَوشی، کبک خرامی، نفرستاد
دانست که خواهد شُدنم مرغِ دل از دست
وز آن خطِ چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقیِ شِکَّر لبِ سرمست
دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لافِ کرامات و مقامات
هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد
گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
✿☆✿☆✿☆✿
غزل “حُسن تو همیشه در فزون باد”
حُسن تو همیشه در فزون باد
رویت همه ساله لالهگون باد
اندر سرِ ما خیالِ عشقت
هر روز که باد در فزون باد
هر سرو که در چمن درآید
در خدمتِ قامتت نگون باد
چشمی که نه فتنهٔ تو باشد
چون گوهرِ اشک غرقِ خون باد
چشمِ تو ز بهرِ دلربایی
در کردنِ سحر ذوفنون باد
هر جا که دلیست در غمِ تو
بی صبر و قرار و بی سکون باد
قَدِّ همه دلبرانِ عالم
پیشِ الفِ قَدَت چو نون باد
هر دل که ز عشقِ توست خالی
از حلقهٔ وصلِ تو برون باد
لعلِ تو که هست جانِ حافظ
دور از لبِ مردمانِ دون باد
✿☆✿☆✿☆✿
اشعار عاشقانه حافظ و اشعار شاعرانی مانند حافظ درباره شیراز و حتی شعر در مورد بهار از حافظ از زیباترین اشعار حافظ هستند که زیبایی و طراوت خود را مثل همان روز اول سرودن حفظ کردهاند و شما را به خواندن این اشعار زیبا نیز دعوت میکنیم تا از خواندن این شعرهای نغز و زیبا لذت ببرید.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره به اشتراک بگذارید.