در این قسمت مجموعه اشعار، غزلیات، شعر کوتاه و اشعار نو از شاعر ایرانی قیصر امین پور را قرار داده ایم.
اشعار زیبای قیصر امین پور
در ابتدا و قبل از خواندن اشعار قیصر امین پور، بیوگرافی مختصر از این شاعر گرانقدر را آماده کرده ایم.
قیصر امین پور متولد 2 اردیبهشت سال 1338 در بخش گتوند از توابع شهرستان شوشتر استان خوزستان متولد شد. او دوره راهنمایی و متوسطه را در شهر دزفول گذراند و سال 1357 در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی انصراف داد. او سال 1363 در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا ادامه داد و در سال 1376 از پایان نامه دکترای خود با راهنمایی دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی با عنوان سنت و نوآوری در عشر معاصر دفاع کرد.در اشعار این شاعر تاثیرگذار می توانید سبک و لاغی از شعر کلاسیک و شعر نیمایی را یافت کنید. او در زمینه شعر کودک هم بسیار اشعار سروده است. قیصر امین پور در سال 1378 تصادفی سخت داشت و پس از آن از بیماری های مختلف رنج برد و دو بار عمل جراحی قلب و پیوند کلیه انجام داد و در نهایت در تاریخ 8 آبان سال 1386 در شهر تهران درگذشت. پیکر او در زادگاهش گتوند به خاک سپرده شد.
اشعار کوتاه قیصر امین پور
و قاف
حرف آخر عشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود
**
این روزها که میگذرد
شادماین روزها که میگذرد
شادم
که میگذرد
این روزهاشادم
که میگذرد…
**
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟
خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن
طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن
آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟طالع تیره ام از روز ازل روشن بود
فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟من که دریا دریا غرق کف دستم بود
حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم
دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟آمدم یک دم مهمان دل خود باشم
ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا
نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچککه خود را بزرگ…
گریز از میانمایگیآرزویی بزرگ است؟
**
دلم را ورق میزنم
به دنبال نامی که گم شد
در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی
به دنبال نامی که منـ من شعرهایم که من هست و من نیست ـ
به دنبال نامی که توـ توی آشنا، ناشناس تمام غزلها ـ
به دنبال نامی که اوبه دنبال اویی که کو؟
**
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریامیتوان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کردمیتوان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زدچکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
مرا
به جشن تولد
فراخوانده بودند
چراسر از مجلس ختم
درآوردهام؟
**
شهیدی كه بر خاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
دو سه حرف بر سنگ:
«به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ،
كه بر جنگ!»
**
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارمچه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارمنه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارمسلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارمبیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارمجهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
شهیدی كه بر خاک میخفت
چنین در دلش گفت:
«اگر فتح این است
که دشمن شکست،
چرا همچنان دشمنی هست؟»
**
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطارِ رفته ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام!
**
چه اسفندها… آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند: این روزها میرسی
از همین راه!
**
شعر نو قیصر امین پور
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
درامتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
ـ یعنی همین کتاب اشارات را ـ
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه میکردیم
اما کتاب را که ورق میزدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی…
ناگاه
انگشتهای «هیس!»
ما را
ز هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!
**
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه شناسنامههایشان
درد میکند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظههای ساده سرودنم درد میکند
انحنای روح من، شانههای خسته غرور من
تکیهگاه بیپناهی دلم شکسته است
کتف گریههای بیبهانهام
بازوان حس شاعرانهام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
**
حرفهای ما هنوز ناتمام…
تا نگاه میکنی
وقت رفتن است،
باز هم همان حکایت همیشگی
پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر میشود
آی…
ای دریغ و حسرتِ همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
**
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
مثل همیشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض میخورم
عمری است
لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره میکنم:
باشد برای روز مبادا!
اما
در صفحههای تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی درست مثل همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند؟
شاید
امروز نیز روز مبادا باشد!
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما
چونان که بایدند
نه بایدها…
هر روز بی تو
روز مبادا است!
**
این روزها که میگذرد، هر روز
احساس میکنم که کسی در باد
فریاد میزند
احساس میکنم که مرا
از عمق جادههای مه آلود
یک آشنای دور صدا میزند
آهنگ آشنای صدای او
مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل صدای آمدن روز است
آن روز ناگزیر که میآید
روزی که عابران خمیده
یک لحظه وقت داشته باشند
تا سربلند باشند
و آفتاب را
در آسمان ببینند…
آن روز
پرواز دستهای صمیمی
در جستجوی دوست
آغاز میشود
روزی که روز تازه پرواز
روزی که نامهها همه باز است
روزی که جای نامه و مهر و تمبر
بال کبوتری را
امضا کنیم
و مثل نامهای بفرستیم
صندوقهای پستی
آن روز آشیان کبوترهاست…
ای روز آفتابی
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثل روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم؟
**
غزلیات زیبای قصیر امین پور
بفرمایید فروردین شود اسفندهای ما
نه بر لب، بلکه در دل گُل کند لبخندهای ما
بفرمایید هر چیزی همان باشد که میخواهد
همان، یعنی نه مانند من و مانندهای ما
بفرمایید تا این بی چراتر کار عالم؛ عشق
رها باشد از این چون و چرا و چندهای ما
سرِ مویی اگر با عاشقان داری سرِ یاری
بیفشان زلف و مشکن حلقه پیوندهای ما
به بالایت قسم، سرو و صنوبر با تو میبالند
بیا تا راست باشد عاقبت سوگندهای ما
شب و روز از تو میگوییم و میگویند، کاری کن
که «میبینم» بگیرد جای «میگویند»های ما
نمیدانم کجایی یا کهای، آنقدر میدانم
که میآیی که بگشایی گره از بندهای ما
بفرمایید فردا زودتر فردا شود، امروز
همین حالا بیاید وعده آیندههای ما
**
لبخند تو خلاصه خوبیهاست
لختی بخند، خنده گل زیباست
پیشانیات تنفس یک صبح است
صبحی که انتهای شب یلداست
در چشمت از حضور کبوترها
هر لحظه مثل صحن حرم غوغاست
رنگین کمان عشق اهورایی
از پشت شیشه دل تو پیداست
فریاد تو تلاطم یک طوفان
آرامشت تلاوت یک دریاست
با ما بدون فاصله صحبت کن
ای آنکه ارتفاع تو دور از ماست
**
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی، لب پنجره
پُر از خاطرات ترک خوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم
اگر دشنه دشمنان، گردنیم!
اگر خنجر دوستان، گردهایم!
گواهی بخواهید، اینک گواه:
همین زخمهایی که نشمردهایم!
دلی سربلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر بردهایم
**
دل دادهام بر باد، بر هر چه باداباد
مجنونتر از لیلی، شیرینتر از فرهاد
ای عشق از آتش، اصل و نسب داری
از تیره دودی، از دودمان باد
آب از تو طوفان شد، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین، چون بیستون ویران
هر کوه بیفرهاد، کاهی به دست به باد
هفتاد پشت ما، از نسل غم بودند
ارث پدر ما را، اندوه مادر زاد
از خاک ما در باد، بوی تو میآید
تنها تو میمانی، ما میرویم از یاد
**
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد