ملا به شهر نزدیک رفت و مدتی ماند. روزی نامه ای به خانواده اش نوشت، هر چه خواست، کسی را نیافت که آن را بگیرد، خود گرفت و به شهر و خانه اش رفت و در را زد.
زن و فرزندانش بیرون آمدند و از آمدنش خوشحال شدند. ملا به آنها گفت: نه، من نیامده ام که اینجا بمانم، بلکه این نامه را برسانم. سپس نامه را داد و برگشت. هر چه اصرار کردند که لااقل بماند و خسته شود، قبول نکرد و رفت.