داستانی کودکانه در مورد یک ببر و یک مسافر
چند روز مسافر ببری را گرفتند و کشتند قفس گرفتار شدند.
قفسی در لبه جاده گذاشتند تا همه ببینند ببر مرده است حیوانات و بچه های زیادی گرفت و حالا گرفتار شده است.
حالا ببر به دردسر بزرگی افتاده بود. نه غذا داشت و نه آب آشامیدنی. ببر درنده هر کسی رهگذر و رهگذر او از آنها خواست تا او را نجات دهند و به آنها قول داد که اگر او را از این قفس بیرون بیاورند، کاری با آنها نخواهد داشت. ولی کسی حرف نمیزنه ببری وحشی و درنده من آن را باور نکردم.
اما در پایان یک مسافر مهربان پس از شنیدن قول ببر، با آزادی او از زندان موافقت کرد.
ببر وحشی به محض اینکه از قفس آزاد شد همین را می خواست یک مسافر مهربان کشتن. مسافر از او خواست که به قول خود وفا کند. اما حیوان شکاری به گدایی توجه می کند یک مرد مسافر این نیست ببر وحشی گفت: من گرسنه ام و تو شکارچی من هستی، چگونه تو را رها کنم؟
در همین حین روباه از راه رسید. او همه کلمات را دارد ببر و انسان مسافر گفت: باور نمی کنم ببری به این بزرگی را در قفس به این کوچکی بگذارند.
ببر گفت: حالا بهت نشون میدم چطوری قفس جاشدم. و بعد وارد قفس شد و ناقل روباهبلافاصله در قفس را بست و با مسافر رفت.
منبع: آهنگ های کودکانه