او پیرمردی بود که در کفاشی زندگی می کرد… همیشه با شادی می خواند، کفش هایش را ترمیم می کرد و هر شب با عشق و امید به آغوش خانواده برمی گشت.
اما در نزدیکی کفش فروشی، اتاق یک تاجر پولدار و بداخلاق بود.
روزی از کفاشی پرسید درآمدت چقدر است؟ برو خونه راحت زندگی کن و بذار یه چرت بزنم. آوازت ناراحتم کرد…
کفاش شوکه، گیج و گیج شده بود، کیف را گرفت و به طرف زن دوید. فکر می کردند با پول دو روز چه کنند…! آرامشی برای از دست دادن نداشتند، خلاصه همه فکر و خیال بودند و به فکر مراقبت از آن کیف طلایی بودند.
پس از مدتی کفاش کیسه طلا را گرفت و نزد بازرگان رفت و کیسه طلا را به تاجر داد و گفت: بیا! سکه هایت را بگیر و آرامشم را به من پس بده. “خوشبختی چیزی جز آرامش نیست”