مگان ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان عزیز از آنها مراقبت می کرد، یک روز که یکی از بزها وقتی دید طناب دور گردنش شل شده است، از فرصت استفاده کرد و فرار کرد و مولا هیچ بزی پیدا نکرد. . به خانه برگشت و بز دیگری را که به تیری بلند بسته بود زد و در دنیایش علف خورد…
همسایه ها با ناله قاطرها و بزها به انبار آمدند و گفتند: چه کار می کنی؟ وحش را زبان بسته کشتى… ملانصرالدین گفت: طرف فرار کرده، گفتند: چرا بیچاره را مى زنى که فرار نکرده است؟