روزی مردی روستایی برای فروش محصولات و خرید خواربار و مقداری لوازم کشاورزی به شهر می آید. پس از فروش محصولات و به دست آوردن پول، مایحتاج خود را می خرد و پس از خوردن نان و ماست و پنیری که از ده می آورد، به کفاشی می رود و تار عنکبوت الاغ هایش را ترمیم می کند و سپس الاغ نعل اسبی به آنها نزدیک می شود تا اینها را انجام دهد. چیزها در غروب آفتاب
با عجله الاغش را سوار می کند و در هوای سرد حدود ده، نیم فرسنگ می رود، می خواهد خفه شود و گرم شود.
قربانی چوب دود را کشت، ای کاش از قبل آن را می جوشاند
در گذشته نی های بلند کاهی به ارتفاع یک پا وجود داشت. مرد روستایی نئوکلاپای بلند خود را در می آورد و با شنیدن صدای زهر الاغ از پشت سرش چاق می شود و مشغول کشیدن می شود، به پشت سر نگاه می کند و می بیند که خدای ده سوار بر الاغ سفید تند و سریعی است و به سرعت می دود. بیا دیگه.
وقتی می رسند سلام می کنند. مرد روستایی الاغ کاده را قدم به قدم از الاغش دور کرد. کلاه نیمه کشیده را خالی می کند و عصا را به سم الاغ می کشد و می گوید:
وقتی کدا این را می شنود، دهقان الاغ خود را می کشد و الاغ شش پا را می گیرد و رو به روستایی می کند و می گوید: «رفیق! قربانی چوب سیگار می کشد، من دوست دارم آن را بپزد.