حسنی با مادربزرگش در ده زیبایی زندگی می کرد. حسنی فرزندی داشت و او را بسیار دوست داشت. روزها بزی را به صحرا می برد تا علف تازه بخورد.
هنوز پاییز شروع نشده بود که حسنی مریض شد و یک ماه در خانه ماند. مادربزرگ حسنی در انبار کاه و یونجه بز را داد.
حسنی که خوب شد دیگر علف تازه ای در بیابان نبود. آن سال سرما زود آمد.
همه جا برف می بارید و یونجه ای در انبار نبود. بچه گرسنه بود حسنی که دلش از بچه گرسنه می سوخت به او دلداری داد و گفت: صبر کن تا بهار بیاید، آن وقت صحرا پر از علف می شود و تو زیاد می خوری. ”
مادربزرگ که حرف حسنی را شنید خندید و گفت: «بهار نمی میرد، بهار می آید خربزه و خیار را یادم انداختی. ای پسر جان با این حرف ها این بز سیر نشود.
نزد همسایه ات برو و از آنها نی قرض کن تا وقتی بهار می آید وام بگیری.
حسنی از همسایه کاه قرض کرد و به بزک داد و چون سیر شد بزک خوشحال و مشغول بازی شد.
********************************************************** ***
در هر کجا که زندگی می کنیم ضرب المثل هایی به زبان و گویش و منطقه خود داریم
اگر لطف دارید ضرب المثل های خود را برای ما بنویسید یا داستان او را اینگونه تعریف کنید
ما همچنین آنها را از طرف شما منتشر می کنیم و این باعث می شود که زبان، گویش و منطقه خود و دیگران را بهتر بشناسید.
یک دنیا سپاس از همه شما عزیزان
و منتظر نوشته های شما هستیم
********************************************************** ***
نویسنده و طراح: مهدی پویان
مجموعه: مجله اینترنتی تشویقی