آزاده نامداری :این اولين گفتوگوي من با گلاره عباسي، بازيگر سينما و تلويزيون است.
دقيقا الان چند سالته؟
31 سال
براي وارد شدن به دهه سوم زندگيت چقدر استرس داشتي؟
قبل از ورود به اين سن خيلي استرس داشتم. اواخر دهه دوم زندگيم فكر ميكردم تا 30 سالگي خيلي كارها بايد انجام بدهم. همه ميگفتند دهه سوم زندگي خيلي زود ميگذرد و اين مساله نگرانم كرده بود، به همين خاطر براي اين روزهاي عمرم خيلي برنامهريزي كرده بودم تا براي اين سن كارديگري نداشته باشم. بعد از وارد شدن متوجه شدم كه زندگي غيره منتظرهتر از اين حرفاست و خيلي نميشود برايش برنامهريزي كرد.
فكر نميكني همين غيره منتظره بودن جذابش ميكند؟
نه؛ براي من برعكس است. من خيلي دوست دارم كه برنامههايم را از قبل بدانم. غافلگير شدن خوب است اما اگر فقط با اتفاقات خوب غافلگير شويم. به هر حال چه دوست داشته باشيم و چه نداشته باشيم اين جريان در حال اتفاق افتادن است و اين گذر خوب است. الان در 31سالگي احساس بهتري نسبت به 30سالگيام دارم.
فكر ميكنم دهه سوم زندگي يك زن خيلي با شكوه است. در تمام رمانهاي معروف هم تمام زنهاي باشكوه، جذاب و محكم را در 30سالگيشان دنبال ميكنيم. در اين سن براي زنان اتفاقات خوبي ميافتد به خاطر اينكه در حال پخته شدن هستند. اما با شناختي كه از تو دارم فكر ميكنم از همان 18 سالگي پخته رفتار كردهاي آيا اين پختگي در تو وجود دارد ؟
خودم فكر ميكنم كه هنوز كودك هستم، البته گاهي هم اين پختگي كه در خودم هست را حس ميكنم. اين به خاطر اين است كه دهه دوم زندگي دهه تلاش است. براي رسيدن به هدفها در اين دوره تلاش بيشتري ميكنيم. سعي ميكنيم به جهانبيني برسيم و براي خودمان هويت پيدا كنيم. در دورهاي از زندگيم هميشه دوست داشتم از يك چيزي كه مورد علاقهام است كلكسيوني داشته باشم اما هر چه فكر ميكردم هيچ چيز آنقدر برايم مهم نبود كه بخواهم آن را جمعآوري كنم.
هميشه به تمام كساني كه مجموعهاي از چيزيهايي كه مورد علاقهشان بود را داشتند، حسادت ميكردم، اين مثال را ميخواهم به ذهن خودم ارتباط بدهم كه به مرور به دنبال هويت خودش رفت. دوران 20سالگي زماني است كه با خودمان دچار چالش ميشويم و با آزمون و خطا خوب وبد خودمان را پيدا ميكنيم. به اين ترتيب من دهه 20 زندگي را دهه كاشت و دهه 30 زندگي را دهه برداشت مينامم.
تو تازه در اول راه 30سالگي هستي اما اينطور فكر ميكني كه قرار است اتفاقات خوب و آنچه منتظرش بودي در اين دهه برايت اتفاق بيفتد.
خوبي دهه 20 زندگي اين است كه با توجه به نترس بودن وريسكهاي بيشتر باشكوهتر به نظر ميرسد، در اين دوره جسورتر و شجاعتر هستيم. من فكر ميكنم شجاعت و جسارت سن 18 تا 25 سالگيام را ديگر هيچوقت به دست نميآورم اما بايد قدر اين دوره را هم دانست به اين دلیل كه ما در 30سالگي چارچوبهايمان مشخص است.
چرا حال تو خوب است؟ گاهي وقتها دلم ميخواهد از تو بپرسم چرا اينقد حالت خوب است؟نگاه تو به دنيا نگاه خوب است. با اين شلوغي كه در تو ميبينم، اگر اين شرايط را من داشتم حتما آزار ميديدم اما تو خيلي راحت با آن كنار آمدهاي؛ از اول همينطور بودهاي؟
حساسيت تو نسبت به من بيشتر و مقاومتات از من خيلي كمتر است، شلوغ بودن به من هيجان و اضطراب ميدهد اما مايوس نميشوم.
براي رسيدن به اين آرامش تمرين كردهاي؟ آيا ميتوان تو را به عنوان يك آدم با حال خوب معرفي كرد؟
آرامش داشتن يك مقدار با حال خوب فرق دارد. ممكن است كسي آرامش نداشته باشد و خيلي هم مضطرب باشد اما حالش خوب باشد، من جزو اين دسته هستم، اميدوارم، مايوس نيستم و زندگي را خيلي دوست دارم وخيلي خوشحال هستم.
يك انگيزه هميشه بايد وجود داشته باشد تا ما خوشحال باشيم؛ ميتواند يك آدم و يا چيزهاي مختلفي باشد تا به ما انگيزه بدهد. چه چيزي به تو انگيزه ميدهد؟
عشق و اميد در زندگي هر آدمي ميتواند موثر باشد اميد داشتن به چيزهايي كه به آنها عشق ميورزيم كليد اين انگيزه است. از خواب كه بيدار ميشويم به اين فكر كنيم كه عاشق خانوادهمان هستيم و از حضور آنها لذت ببريم. ممكن است عاشق كارمان باشيم پس اميدوارانه درگير كارمان ميشويم. از 25 سالگي همه چيز براي من تغيير كرد و بهانههاي كوچكي براي خوشبختي پيدا كردم. ممكن است به خيلي چيزها دلگرم شوم.
پس تو خيلي زود بزرگ شدهاي. در 25 سالگي همه چيز برايم فانتزي بود و وقت نكردم به اين چيزها فكر كنم اما تو نقطهاي را تجربه كردهاي كه توانستي چيزهاي كوچكي را پيدا كني و با آنها خوشحال باشي؟
من در دورهاي از 25 سالگي واقعا به اين نقطه رسيدم با اينكه تحت فشار كاري زيادي بودم اما يك روز متوجه شدم حتي از حضور آفتاب هم ميتوانم لذت ببرم و به صورت واقعي و نه شعارگونه و از آن به بعد يك آدم خوشحال بودم.
كسي براي اين كار به تو كمك كرده است؟
نه اما در يك دوره سخت زندگيم كسي كمكم كرد.
يعني تو از سختي به اينجا رسيدهاي؟
بله من فكر ميكنم از سختي به اينجا رسيدهام. بعد از دوره سختي كه گذراندم به اين آرامش رسيدم. نميخواهم حرفهايم شعاري باشد اما چيزهايي كه نسبت به آن خشم داريم را بايد از بين ببريم.
كسي هست كه از او خشمگين باشي؟
يك زماني داشتم اما يه دوره حس كردم بايد ببخشم. فكر كردم درست يا غلط من از آن آدم خشم دارم، حالا اين خشم ميتواند از يك شخص يا حتي محل كار باشد، اما وقتي ببخشيم رها ميشويم.
بخشيدن آسان است؟
يكي دو مورد وجود دارد كه من به معناي واقعي آزرده شدم اما كينه و لجبازي آدم را از پا مياندازد.
خشم فروخوردهاي داري؟
همه اينها همين است باز اگر خشم را بروز دهيم ممكن است كمتر شود يا از بين برود.
تو خشمهايت را بروز ميدهي؟
نه من خشمهايم را بروز نميدهم. اما خيلي درگير آنها نميشوم.
شايد آن افراد برايت بياهميت هستند؟
در كل خيلي از آدمها آزرده نميشوم. دوستي به من ميگفت دو ركعت نماز بخوان وهمه را ببخش، اما من نميتوانم؛ اين كار خيلي سخت است. بخشيدن يك پروسه زماني ميخواهد. نميشود يكدفعه همه را بخشيد.
مگر تو از چند نفر خشم داري ؟
دو نفر را نميتوانم هرگز ببخشم. شايد اگر با آنها ديالوگ برقرار كنم بتوانم آنها را ببخشم اما آنها را دور ريختهام. ما آدميزاد هستيم حتما هم لازم نيست همه را ببخشيم. اگر اين موضوعات انرژي ما را نگيرد و ما بتوانيم رهايشان كنيم، خوب است.
يعني در اين صورت ميتوانيم آرام زندگي كنيم؟
مگر چند بار در روز ياد آنها ميافتيم؟
شايد خيلي از منظر بالا باشد اما مگر آدمهايي كه از آنها خشم داريم چقدر ميتوانند مهم باشند كه قلب ما به خاطر آنها لكهدار شود ؟
نميشود گفت كسي آنقدر مهم نيست. اين يك نوع خود شيفتگي است كه بگوييم كسي اينقدر مهم نيست كه بتواند من را آزار دهد. بهتر است بگوييم من آنقدر وسيع ميبينم ماجراها را و به دركي ميرسم كه به همه آدمها حق ميدهم و وارد مرحله پذيرش ميشوم.
در روسيه يك اتفاق فوقالعاده در مورد تو افتاده است. هميشه در جهان اين فيلمهاي ما بودند كه برنده ميشدند اما اينبار جزء معدود بارهايي است كه بازيگر يك فيلم برنده شده است و آن تو هستي. آن لحظه كه به عنوان بازيگر برنده صدايت كردند آيا آمادگياش را داشتي؟
اصلا آمادگي نداشتم. آن اتفاق خيلي ويژه بود. در كشورمان اينطور است كه همين فيلم در جشنواره ما حضور داشت اما چون آنها پيشينهاي از آدمهاي آن فيلم نداشتند و فكر ميكردند ما كساني نيستيم كه ميتوانيم ديده شويم، متاسفانه آنقدر كه بايد ديده نشد. ما به ذهنيتها وصل هستيم حتي اگر خود من دو تا فيلم وجود داشته باشد كه يكي براي يك فيلمساز معروف باشد و ديگري كسي باشد كه اسمش را نميدانم، شايد همينطور رفتار كنم اما در روسيه جالب بود كه ما هيچكدام از هيات داوران را نميشناختيم، آنها هم ما را نميشناختند و هيچ چيز درباره ما نميدانستند.
حدود 30 فيلم در آنجا حضور داشت و فقط يك جايزه بازيگري وجود داشت و با توجه به اين مسائل با خودم فكر كردم آنها كه من را نميشناسند و فيلمي از من نديدهاند، چطور ممكن است از بين 30 فيلم آنها بيايند و اين هديه را به من بدهند. اين هديهاي الهي بود براي من نميخواهم تصورات اينطور باشد كه من از گرفتن جايزه خوشحالم بلكه تنها نكته جالب در اين ماجرا براي من اين بود كه، آدمهايي كه اصلا من را نميشناسند جايزه هيات داوران را با توجه به اينكه از كشور خودشان هم فيلمهايي وجود داشت به اشيا دادند و ليلاي اشيا را ديدند. وقتي اسم من راخواندند من از صداي فرياد نرگس آبيار به خودم آمدم.
فيلم« اشيا» را بيشتر از «شيار» دوست داشتي؟
من اشيا را بيشتر دوست دارم، اما به دليل جايگاه فيلم شيار به آن افتخار ميكنم زيرا مربوط به جنگ سرزمينم است، اما اشيا را فيلم خودم ميدانم و برايش خيلي زحمت كشيدهام و حالا اين جايزه براي من خيلي عزيز است. نرگس آبيار از جايزه من بيشتر خوشحال شد تا جايزه خودش. ماآنقدر غافلگير شديم كه نه حرفي آماده كرده بوديم و نه جايي نشسته بوديم كه به راحتي بتوانيم رد بشويم و بالاي سن برويم و جايزهمان را بگيريم.
حال خوب الانت به اين جايزه مربوط نميشود؟
خب وقتي كاري انجام ميدهيم و ديده ميشود حالت هم خوب ميشود. مجموعهاي از اتفاقات خوب باعث خوشحالي آدم است.
اگر يك روز ديگر نتواني بازي كني چه كار ميكني ؟
فكر ميكنم خيلي افسره شوم. تمام اطرافيانم ميگويند وقتي سر كار هستم اصلا قابل مقايسه نيستم با زماني كه بيكار هستم. خيلي تغيير ميكنم. خيلي اتفاق سنگيني است، شايد مجبور باشم ديگر كار نكنم اما شرايط خيلي مهم است، زماني است كه يك بازيگر انتخاب ميكند كه ديگر بازي نكند اما يك وقتي هم هست كه ديگر انتخابش نميكنند. ممكن است من تصميم بگيرم بچهدار شوم و بگويم مدتي كار نميكنم و اين انتخاب خود من است.
اگر اين اتفاق برايت بيفتد شغلي هست كه به آن فكر كرده باشي؟
نوشتن را خيلي دوست دارم. زماني هم اينكار را انجام ميدادم. هميشه به اين فكر ميكنم كه اگر به عنوان مثال بچهدار شوم و مجبور باشم ديگر كار نكنم در آن مدت مجموعه داستانهاي كوتاه بنويسم.
بچهدار شدن را خيلي دوستداري؟
قطعا روزي مادر ميشوم.
از سر خودخواهي آن را دوست داري تا يك موجود وابسته به خودت داشته باشي يا از جنبه جان دادن به يك موجود ديگر خوشحال ميشوي ؟
نه؛ براي اينكه من از به دنيا آمدن خودم خيلي راضيم، فكر ميكنم حالا اين پروسه را يكي ديگر تجربه كند. به دنيا آمدن خيلي قشنگ است. ما ميآييم و ميرويم و يك چيزي در دنيايي كه ما خيلي نميشناسيم تكميل ميشود. باروري جزء واقعيت حيات است. من معتقدم ما زيرمجموعه از كائناتي بزرگ هستيم و ادامه حيات وظيفه ماست.
اگر سه ماه پيش و قبل از گرفتن جوايز هم با تو حرف ميزدم نگاهت به دنيا همين شكلي بود و دوست داشتي حيات ادامه پيدا كند؟ ميخواهم بدانم اتفاقات بيروني چقدر در روحيه ما تأثیر دارد؟
اتفاقات بيروني روي احساسات ما تاثير ميگذارد ولي روي اعتقادات آدم نه. من هميشه دلم ميخواست بچهدار بشوم. به اينكه من توانايي باروري را دارم و اين وظيفه من است، معتقدم. تنها چيزي كه يك زن ميتواند تجربه كند اما مردها نميتوانند. من هميشه با تو اين مشكل را دارم. اصلا ما چهكار داريم كه ما ميتوانيم چيزي را تجربه كنيم اما بقيه نميتوانند يا برعكس.
كسي كه دوستش داري حالا در هر جايگاهي آن فرد بايد چه ويژگيهايي داشته باشد؟
خيلي طيف متفاوتي دارد براي اينكه ما افراد را بر اساس جايگاهشان در زندگي انتخاب ميكنيم. من ميتوانم بگويم چه چيزي باعث ميشود تا من با يك آدم معاشرت نكنم و آن هم دروغ و نداشتن صداقت است. وقتی با اين مسئله روبهرو ميشوم يكدفعه با آن آدم كات ميكنم. حتي دروغهاي كوچك و بياهميتي كه وجود دارد من را آزار ميدهد.
اين به خاطر اين است كه روزي از بيصداقتي ضربه خوردي؟
هم ميتواند اين باشد هم اينكه پنهانكاري و دروغگويي الان همهگير شده است. نميگويم همه بايد همه مسائلشان را به من بگويند اما انتظار دارم چيزهايي كه به ما مربوط ميشود را پنهان نكنند. آدمها حق دارند مسائل خصوصيشان را به من نگويند اما اگر چيزي مربوط به من و آن شخص است بايد گفته شود. به عنوان مثال اگر كسي با من قراري دارد و دير ميرسد خيلي راحت بگويد خواب ماندهام تا اينكه داستاني دروغين در مورد يك تصادف خيالي براي من تعريف كند.
يعني ديدگاههاي منفي و انتقادها را هم اگر كسي صادقانه بگويد، ميپذيري؟
بعضي افراد ايرادگير هستند و به محض ديدن افراد شروع به ايراد گرفتن از آنها ميكنند و استرس وارد ميكنند اما ممكن است كسي من را صدا كند و يك ايراد من را به من گوشزد كند در اين صورت مشكلي ندارم.
فكر نميكني ما عادت داريم تا همه از ما تعريف كنند؟
خب همه غير واقعي از هم تعريف ميكنند. اگر ايرادم را به من بگويند بهتر از آن است كه پشت سرم حرف بزنند.
متاسفانه ما فقط با افرادي خوشحاليم كه دوستمان دارند و ما را تاييد ميكنند.
اين هم اشكالي ندارد. من فكر ميكنم اگر دروغ و دورويي وجود نداشته باشد و آن فرد پشت سرمان برعكس آنها را نگويد و صرفا حس درونياش اين باشد، چه ايرادي دارد؟ به هر حال مهرباني بد نيست. خوش زباني هميشه خوب است. لزومي هم ندارد هميشه بد همديگر را بگوييم و انرژي منفي از خودمان ساطع كنيم. تملق و چاپلوسي با پذيرفتن همديگر با تمام بديها و خوبيها فرق دارد. در رابطههاي زن و شوهرها خيلي اين مسئله وجود دارد كه مدام ايرادهاي آن طرف را به رويش ميآوريم. يا بايد ايراد آن فرد را بپذيريم يا به او گوشزد كنيم و اگر برطرف نشد وارد مرحله پذيرش شويم.
يك خاطره خوب يا بد از كودكيت بگو؟
مهمترين خاطره كودكيام كه خيلي در خاطرم مانده است، حضور پدر بزرگ و مادر بزگم است كه در يك ساختمان با آنها زندگي ميكرديم و خوشبختترين آدم جهانم وقتي به پدربزرگم فكر ميكنم. هميشه زير بالشتش براي من آدامس موزي ميگذاشت. من هميشه كنار بخاري آنها مينشستم و مشقهايم را مينوشتم. خاطره ديگر اين است كه يك بار من به همراه پدر و خواهرم به شهربازي رفتيم و خيلي خوش گذشت.
خاطره بد هم داري؟
من در كودكي خيلي با خودم بازي ميكردم و با خودم حرف ميزدم و اين مورد تمسخر ديگران بود. آدمهاي خيالي زيادي بودند كه من با آنها حرف ميزدم. بعضي اوقات براي اينكه من را اذيت كنند سوسك را به من نشان ميدادند و ميگفتند كه شكلات است و من آن را ميخوردم. اين روند بارها ادامه داشت.
همين الان هم اين بزرگترين ويژگي تو است كه خيلي خوش باور هستي و اين خيلي جذاب است، آدمهاي زيادي جذب تو ميشوند براي اينكه آنها را باور ميكني و به آنها اين فرصت را ميدهي تا آنچه كه خودشان دوست دارند از خودشان به تو نشان دهند. ما يك جنبه سياه داريم و يك جنبه سفيد. تو طوري رفتار ميكني كه آدمها جنبه سفيدشان را به تو نشان ميدهند. لزومي ندارد تو همه آدمها را سياه وسفيدشان را بداني اما در رابطههاي سطحي و دوستانه همين كه قسمت سفيدشان را ميبيني خوب است.
يعني اين بد نيست كه من نميتوانم همه چيز آدمها را يك جا ببينم؟
اگر به كجا برسي حالت خوب ميشود؟
الان دوست دارم به چيزهايي برسم كه هميشه دوست داشتم، در كارم بهتر باشم، جنبه فرهنگي كارهايم برايم مهمتر است. انگيزههاي مادي زندگي كمتر برايم اهميت دارند. برايم فرقي نميكند سوار چه ماشيني ميشوم. اعتبار كارهايم برايم خيلي مهمتر از بخش مادي آنهاست.
ميتواني ادعا كني كه راهت را پيدا كردهاي؟
نه، اصلا. شايد احوالم از پنج سال پيش بهتر باشد اما آنچه كه ميخواهم را هنوز پيدا نكردهام. ما جاهطلبي در وجودمان است كه براي رسيدن به جايگاه مورد نظرمان حاضر نيستيم هر كاري را انجام بدهيم اما در نهايت بايد به آن برسيم. اينكه مورد تاييد باشم هم برايم مهم است.
نه اين خيلي خوب است كه به آدمها فرصت ميدهيم تا خوب باشند. خود من اين فرصت را به عمد به آدمها ميدهم و به آنها اين فرصت را ميدهم تا خودشان را آنطور كه ميخواهند نشان دهند و در اين ميان خيلي چيزها را متوجه ميشوم و به خود آنها نميگويم. اما يكدفعه آنها را كنار ميگذارم. اين يك ويژگي ذاتي است به نام صفر و يك. يعني ما به آدمها فرصت ميدهيم و ميگوييم خودت را معرفي كن حتي اگر بخشي از آن واقعيت ندارد، ما به حرف آنها گوش ميدهيم و معاشرت ميكنيم اما يكدفعه آنها را كات ميكنيم، آدمها از ما ناراحت ميشوند و متوجه نميشوند كه چه اتفاقي افتاده است براي اينكه فكر ميكردند ما دروغهايشان را باور ميكرديم. اين رفتار يك پيشينه دارد و اين صفر و يك بودن اصلا خوب نيست. اطرافيان ما اذيت ميشوند براي اينكه ما آنها را يكدفعه ترك ميكنيم.
البته ما آنها را يكدفعه ترك نكرديم بلكه فرصتي كه به آنها داده بوديم تمام شده است.
يعني نگاه مردم برايت مهم است؟
بله بايد بگويم كه نگاه مخاطب برايم خيلي مهم است. وقتي شناخته شده باشيم موظف هستيم تا مردم را هم در نظر بگيريم. من به عنوان يك فرد شناخته شده نبايد خيابان را يكطرفه بروم. به عنوان مثال اگر من به عنوان يك بازيگر جراحيهاي مختلف زيبايي را انجام ندهم مردم عادي هم وقتي من را ببينند با خودشان ميگويند پس اين شكلي هم ميتوانيم ديده شويم.
در اين راه چيزي تا به حال اذيتت كرده است؟
من خودم را در بند چيزي يا كاري نميكنم. خيلي وقتها با تاكسي و اتوبوس بيرون ميروم اما گاهي ممكن است دلم بخواهد تلفنم را جواب ندهم اما در مواجهه با مردم هيچ مشكلي ندارم. بعضي از بازيگرها فكر ميكنند منتي سر مردم دارند كه فيلم بازي ميكنند اما نه اين مردم هستند كه منتي سر ما دارند كه ما را نگاه ميكنند.
بزرگترين دغدغه ات چيست ؟
خانواده و كارم همزمان با هم دغدغه من هستند. خوشحالم در يك عصر پاييزي پاي صحبتهاي دوست خوبم نشستم و دغدغههايش را بيش از پيش شناختم.
تو خيلي سنتي هستي با تمام اينكه خيلي سعي ميكني آن را پنهان نگه داري؛ اين نگاه از خانوادهات ميآيد؟
بله شايد سنتي باشم اما اينكه تعريف مدرن و سنتي بودن چه چيزي است هم خيلي مهم است. در همين مورد خاص مدرن بودن به سمت فردگرايي ميرود. به عنوان مثال زن مدرن ترجيح ميدهد بچهدار نشود و رنجهاي آن را تحمل نكند، مادر شدن يك گذشت بزرگ ميخواهد كه تو با علاقه از آن حرف ميزني.
تعريف مدرن و سنتي خيلي وسيع است. ما الان در مرحله گذار بوده و دقيقا نميدانيم كه كجا هستيم. حتي اگر بخواهيم از نظر خودخواهانه هم نگاه كنيم ميتوانيم بگوييم من ميخواهم اين حسها را به خاطر خودم تجربه كنم. ميخواهم وظيفهام را در ادامه حيات انجام بدهم يا بگوييم ميخواهم كسي باشد تا در آينده مواظب من باشد. در نهايت همه اين كارها در راستاي خوشحال كردن خودمان است.
يعني همه كارهايي كه انجام ميدهيم به خاطر خودمان است؟
بله در خيلي مواقع هست. اما مشكل اصلي اين است كه ما قسمت كردن را بلد نيستيم. اگر در بچگي نتوانستيم ساندويچمان را با دوستمان قسمت كنيم پس در بزرگي هم نميتوانيم احساساتمان را قسمت كنيم و در نهايت افسرده و تنها ميشويم.
اين درد الان جامعهمان است. ما به سمت فردگرايي ميرويم و فقط ميگوييم اين من هستم كه مهم هستم.
بله و متاسفانه حتي به سمت خوشحالي فردي هم نميرويم و در عين اينكه فردگرا شدهايم آسايشي هم نداريم. من معتقدم خلاف جهت هستي نبايد حركت كرد. به عنوان مثال غذا خوردن ما رفت به سمت غذاهاي آماده و پاكتي و راحتتر و ما به نظر خوشحال بوديم اما در آخر سرطان آمد. درست است كه ما ديگر شير گاو نميدوشيم و فكر ميكنيم كه بهتر است، اما جاي گاو دوشيدن با سرطانها مبارزه ميكنيم. اين كارها را طبيعت انجام ميدهد و نميشود بر خلاف طبيعت راه رفت.
تو چرا اينقدر با آدمها رودربايستي داري؟
من نه گفتن بلد نيستم و با آن مشكل دارم. گاهي سعي ميكنم با آن مقابله كنم اما نميتوانم.
چه كسي باعث شد نه گفتن را ياد نگيري؟
اين را از مادرم ياد گرفتهام اما فرق من با مادرم اين است كه در كل بخشنده است و وقتي نه نميگويد از خودش راضي است و اذيت نميشود. من نه نميگويم اما با خودم جدال دارم كه چرا نتوانستم به آن شخص بگويم نه. من خيلي احساساتي هستم و با آن كسي كه چيزي ميخواهد همراه ميشوم و نميتوانم به او جواب منفي بدهم. گاهي نه گفتن بهتر از آن است که آدمها را سر كار گذاشته و دستشان را در حنا بگذاريم و متاسفانه من گاهي اينكار را ميكنم.
آزاده ، نامداری ، گلاره ، عباسی ، آزاده نامداری ، گلاره عباسی ، صحبت های جذاب آزاده نامداری با گلاره عباسی