به گزارش سلام نو، احمد غلامی در شرق نوشت: درباره ظهور و سقوط اصلاحطلبان بحثهای زیادی شده است. در این میان علت اصلی برآمدن اصلاحطلبان را تغییر جامعه دانستهاند. بدیهی است یک جامعه همواره پویا در حال تغییر است و در درازمدت در حالتی ایستا به سر نمیبرد. یکی از ویژگیهای جامعه پویا نزاع امر کهنه و نو است. نزاعی که هویتهای سیاسی تازهای را برمیکشد و هویتهایی که در این فرایند نتوانستند خود را بازآفرینی کنند به سقوط وامیدارد. اصلاحطلبان خوشهچین دوم خرداد ۷۶ بودند. بسیار شنیدهایم که هیچکس انتظار نداشت آنان به این پیروزی دست یابند، نه سیدمحمد خاتمی چنین باوری داشت و نه حتی نزدیکانش. در این پیشبینی عدم موفقیت، خاطرات بسیار گفته و منتشر شده و برخی از این خاطرات بعید است فعلا اجازه انتشار داشته باشد. غرض از این مقدمه کلیشهای چیزی نیست جز یادآوری اینکه آنچه دلیل اصلی پیروزی اصلاحطلبان شد، از دید موافقان و مخالفان خاتمی مغفول بوده و آن چیزی نیست جز شرایط اقتصادی نسبتا مطلوب آن دوران که تغییر سبک و آرایش زندگی مردم را به دنبال داشت.
جامعهای که دستش به دهانش میرسد در پی گسترش مطلوبیت بیشتری است؛ مطلوبیتی از جنس تغییر در چشمانداز و در یک کلام در پی اصلاحطلبی. اصلاحطلبان به دلیل آنکه اکثراً از طیفهای روشنفکر رسمی جامعه بودند، خواستههای فرهنگی جامعه را فربه ساختند و نهتنها پیروزی خود را مدیون این خصیصه رئیسجمهور و نزدیکانش میدانستند بلکه استراتژی دولت-ملتسازی خود را نیز بر همین رویکرد استوار کردند. در این گفتهها نیز چیز تازهای وجود ندارد، تکرار مکررات است با چشماندازی دیگر. بارها شنیدهایم ضعف اصلاحطلبان آن بوده است که به اقتصاد و تودههای فرودست توجه جدی نداشتهاند. این گفته اگرچه در یک معنا درست است اما شکست اصلاحطلبان و افول آنها را نمیتوان به برنامههای اقتصادی تقلیل داد. جامعهای که اصلاحطلبان در آن بر مسند نشسته بودند حاوی تغییرات بطئی و در تمام سطوح عمیق بود که بهراحتی قابل رؤیت نبود. تغییر احساس میشد اما کسی قادر به درک و دریافت این چشمانداز نبود و اگر در این میان کسی هم به این باور میرسید، به لحاظ اجرائی قادر نبود کاری از پیش ببرد.
با پیروزی دو مرحلهای احمدینژاد در رقابت با هاشمیرفسنجانی، تئوریهای روشنفکرانه و چشمانداز واقعی جامعه از مسیر خود خارج شد و این نگاه را تقویت کرد که اصلاحطلبان از طبقات فرودست غفلت کردهاند. این نظر هم تا حدودی مقرون به واقعیت بود اما همه واقعیت نبود. آنقدر این نظر در آن زمان منطقی جلوه میکرد که حتی مخالفان اصلاحطلبان نیز آن را پذیرفته بودند و خود را داعیهدار طبقات فرودست میدانستند. این انحراف از آنجایی ناشی شد که سیر تحول و خواستههای یک جامعه را مردم کف خیابان تئوریزه نمیکنند و به آن عینیت نمیبخشند بلکه نخبگان دولتی هستند که این قسم از خواستههای شهودی مردم را با ایدهها و منافع خود صورتبندی و آنان را بازتولید میکنند. تصویری که نخبگان از این تغییر ارائه دادهاند چه بسا از تغییرات واقعی و مورد اعتقاد مردم بسیار دور بود، اما آنان تحتتأثیر پیروزی بهدستآمده، نیازهای خود و قدرت را اینهمان کردند. از اینرو دولتی که بر سر کار آمد چند صباحی فرصت داشت تا با تغییرات بهوجودآمده جامعه همراه شود که البته چنین اتفاقی نیفتاد.
چراکه بهقدرترسیدن دولتها اصالتا با خواستههای مردمی نعل به نعل نیست و هر چقدر از عمر دولتها میگذرد این گسست جدیتر میشود. بنابراین حرف اساسی این است که دولتهای تازه براساس تغییر در زندگی روزمره و جامعه به وجود میآیند، اما هیچکدام از این دولتها پاسخگوی این تغییرات نیستند و بر این قاعده هیچ یک از جناحهای سیاسی به دیگری رجحان ندارد، هرچند باز هم این گفته چندان چیز تازهای دربر ندارد. به گفته مارکس برگردیم و جامعه را از منظر او نگاه کنیم: «آینده طبقه کارگر به مثابه گورکن سرمایهداری با قدرت ناشی از صنعت، فلاکتی اجتماعی در نتیجه منطق فقرافزای تولید سرمایهداری برای سود به وجود میآورد»، اما آنچه مارکس به هم پیوند داده بود تاریخ از هم جدا کرد؛ چنانکه صنعت پیشرفته، قدرت اجتماعی کار را به حداکثر رساند و کارگران تفکرات اصلاحطلبی براناشتاین را برگزیدند و در جاهایی که سطح تحول و توسعه اقتصادی پایین بود همچون روسیه شرایط ذهنی را برای انقلاب لنین هموار کرد. البته داستان به همینجا ختم نشده و هر دو جریان با بحرانهای جدی روبهرو شدند، اما ادامه این بحث از حوصله یادداشت خارج است. این نکته ما را به مسئلهای بنیادی رهنمون میسازد که در فقر تصویر ذهنی جامعه برای اعتراض، شورش و انقلاب آماده است. جامعهای که از رفاهی نسبی برخوردار باشد اصلاحطلب میشود، ازاینرو اصلاحطلبان رفتهرفته اثر خود را به دلیل فقر از دست دادند و فقر ذرهذره تار و پود جامعه را بدون آگاهی آنان درنوردید.
احمدینژاد هم سبب دو نوع فقر شد؛ فقر اقتصادی و فرهنگی. اگر بخواهیم از این منظر ماجرا را دنبال کنیم، آنگاه اعتراضات دی و آبان ۹۸ معنا پیدا میکند. تا اینجا نیز حرف تازهای در میان نبود. تکرار فرایند اتفاقات بود. اما شاید نکته جالب توجه این باشد که در اعتراضات آبان و دی ۹۸ قشر روشنفکران رسمی و ارگانیک و نخبگان هیچیک پا جلو نگذاشتند؛ چراکه میدانستند آنان که به خیابانها ریختهاند بیش از هر چیز قدرت و مقبولیت آن را به چالش کشیدهاند. در یک کلام الیت جامعه دیگر هیچ پایگاهی در اعتراضات نداشت و اگر قرار بود پا پیش بگذارد باید دنبالهرو مردم میشد، مردمی که معلوم نبود چه سودایی در سر دارند. ازاینرو روشنفکران و نخبگان، این اعتراض را با اتیکتهای شورش تهیدستان و شورش نان و… کدگذاری کردند. آنتاگونیسم بین روشنفکران و مردم، مردمی که در چهرهای تازه از حاشیه به متن کشیده شده بودند به بیقدرتشدن جنبشهای اجتماعی و بهتبع آن افول مرجعیت روشنفکران و نخبگان منجر شد و ما با جامعهای اسفنجی روبهرو شدیم که در هر شرایطی آماده شکلگیری قدرتهای بیرون از جامعه است.