5 داستان کودکانه و خواندنی از امام رضا (ع)


امام رضا (ع) امام هشتم شیعیان است. پدر ایشان امام کاظم (ع) بود و مادر ایشان نجمه نام داشت. حضرت رضا تا قبل از هجرت به مرو در مدینه ساکن بود و پس از هجرت به مرو توسط مامون، زمامدار وقت، توسط انگور مسموم به شهادت رسید. در این مطلب با ۵ داستان کودکانه از امام رضا (ع) برای آشنایی بیشتر کودکان با این امام عزیز همراه شما هستیم.

بیشتر بخوانید: ۵ داستان کودکانه درباره مهربانی از سراسر دنیا

داستان‌های کودکانه امام رضا (ع)

داستان ضامن آهو

در يک دشت سرسبز مامان آهوی مهربانی، با دو بچه آهوی کوچکش زندگی می‌کردند. مامان آهو هميشه برای پيدا کردن غذا به دشت می‌رفت و به بچه‌های خود می‌گفت که در لانه خود بمانند و بيرون نروند تا او بازگردد. بچه آهوها هم هميشه حرف مادر خود را گوش می‌دادند و تا برگشت مامان آهو در لانه می‌ماندند. روزی از روزها مامان آهوي مهربان برای پيدا کردن غذا به دشت رفت اما زمانی که می‌خواست غذا را از زمین بردارد، پايش در دام شکارچی گير کرد و در دام افتاد.

مامان آهو که خيلی ترسيده و نگران دو بچه آهوی خود بود، در دل خود از خدا کمک خواست و گفت خدايا بعد از من چه بلايی بر سر بچّه‌های کوچکم می‌آيد؟ شکارچی سر رسید و مامان آهو را اسير کرد و خواست با خود ببرد اما با ديدن مردی که از آنجا عبور می‌کرد، آهو را زمين گذاشت. در همين هنگام مامان آهو به سمت آن مرد مهربان رفت و پشت سر او پنهان شد. آقای مهربان رو به شکارچی کرد و گفت :اين آهو را به من بفروش و مقدار زيادی پول از من بگير.

شکارچی گفت: اين آهو برای من هست و آن را نمی‌فروشم. مامان آهو که ديد شکارچی حاضر به فروش او نيست، رو به آن مرد کرد و با زبان بی زبانی به او گفت: من دو تا بچه دارم. مرد مهربان که زبان حيوانات را می‌دانست شروع به صحبت با آهو کرد و وقتی آهو ديد که مرد مهربان زبان او را می‌فهمد، ادامه داد: ای آقای خوب، من دو تا بچه کوچک دارم، از شما خواهش می‌کنم ضامن من شويد تا به نزد کودکانم بروم و به آن‌ها غذا بدهم و سريع برگردم.

مرد مهربان قبول کرد و به شکارچی گفت: من ضامن اين آهو می‌شوم و از تو خواهش می‌کنم اجازه دهی تا اين آهو برود و به بچّه‌های کوچکش غذا دهد و برگردد. شکارچي که تعجّب کرده بود، گفت: مگر می‌شود يک آهو برود و دوباره برگردد؟! باشد! من شما را به عنوان ضامن می‌پذيرم تا زمانی که آهو برگردد.

مامان آهو با سرعت به لانه‌اش برگشت و به بچّه‌هايش غذا داد و به آن‌ها سفارش کرد مواظب خود باشند و به خاطر قولی که به آن مرد مهربان داده بود، سريع برگشت. وقتی شکارچی ديد آهو به قولش عمل کرده و برگشته است، خيلی تعجّب کرد و گفت: آقا من اين آهو را آزاد می‌کنم. اما فقط شما بگوييد شما چه کسي هستيد؟ مرد مهربان خودش را معرّفي کرد و گفت:من امام رضا (عليه السّلام) هستم.

شکارچي با شنيدن اسم امام رضا (ع) خيلی متاثر شد و اشک ريخت و سريع به طرف شهر حرکت کرد تا خبر آمدن امام (ع) را به مردم بدهد. مامان آهو هم وقتي نام امام رضا (ع) را شنيد، خود را به پای امام رضا انداخت و از او بسيار تشکر کرد. امام رضا مامان آهو را نوازش کرد و فرمود: پيش بچّه‌های کوچکت برو و مواظب خودتان باشيد. من هم دعا می‌کنم، که هيچ وقت در دام هيچ شکارچی ديگری نيافتيد.

بیشتر بخوانید  تخت های بیمارستانی برای بیماران کرونر در کیش به 90 مورد رسیده است

آهو که از ديدن امام خوبی‌ها بسيار خوشحال شده بود، به نزد بچه‌هايش برگشت و داستان ضامن شدن امام را برای آن‌ها تعريف کرد.

داستان ضامن آهو

بیشتر بخوانید: داستان بیمار ناتوان و پنجره‌ بیمارستان

داستان گنجشک کوچولو و امام رضا (ع)

روزی از روزها امام رضا (ع) با يکي از ياران خود به نام سليمان در باغی نشسته بودند و ميوه می‌خوردند. ناگهان گنجشکی از شاخه يکی از درختان پريد و دور سر امام رضا گشت و چند بار جيک جيک کرد و در هوا بال بال می‌زد، گویی که می‌خواست مطلبی را به امام رضا (ع) بگوید. سليمان خواست گنجشک را دور کند اما امام (ع) با دست اشاره کرد که این کار را نکند و به او گفت “ای سلیمان! می‌دانی که گنجشک می‌خواهد چه به ما بگوید؟”

سليمان لبخندی زد و گفت “حتماً از آمدن ما ترسيده”. امام بلند شد و گفت “عجله کن سليمان، بچه‌های او در خطر هستند. يک مار سمی به جوجه‌های اين گنجشک بی پناه و مظلوم حمله کرده است”.

سليمان تعجب کرد اما سريع بلند شد و همراه امام (ع) به طرف لانه گنجشک رفتند، وقتی به آنجا رسيدند ماری را ديدند که داشت از ديوار بالا می‌رفت و زبانش را تکان می‌داد و دو گنجشک هم بالای سر مار می‌چرخيدند و تلاش می‌کردند به مار نوک بزنند اما تلاششان فایده نداشت. سليمان چوبی برداشت و مار را از لانه گنجشک‌ها دور کرد و جوجه گنجشک‌ها را از خطر مرگ نجات داد.

امام (ع) و سليمان به باغ برگشتند و نشستند و دو گنجشک چند بار دور آن‌ها چرخيدند و سپس به لانه خود رفتند. امام به سليمان گفت :آن‌ها آمدند تا از تو تشکر کنند. سلیمان از امام (ع) پرسيد “شما چطور فهميديد که گنجشک چه می‌گويد؟”. امام رضا (ع) تبسمی کرد و گفت:خداوند توانايی دانستن زبان حيوانات را به امامان عطا کرده است.

بچه‌های خوب، شما هم مانند امام رضا (ع) مهربان باشيد و هرگاه کسی يا حيوانی نياز به کمک داشت، به او کمک کنيد.

داستان گنجشک کوچولو و امام رضا (ع)

داستان امام رئوف

رئوف پسر بچه‌ای بود که با خانواده‌اش، در شهر مشهد زندگی می‌کردند. یک روز رئوف با مادربزرگش تصمیم گرفتند که به حرم امام رضا (ع) برای زیارت بروند. وقتی که سر کوچه رسیدند، صدای میو میوی ضعیف و کوچولویی را شنیدند. همه جا را با دقت نگاه کردند و دیدند یک گربه کوچولو پایین دیواری رو زمین افتاده، و با ناله میو میو می‌کند.

مامان گربه هم بالای دیوار ایستاده‌بود و با ناراحتی میو میو می‌کرد. معلوم بود که بچه گربه از دیوار پایین افتاده و مامان گربه نمی‌تواند بچه‌اش را بالای دیوار پیش خودش ببرد و کاری از دستش برنمیامد. رئوف جلو رفت، بچه گربه را خیلی آرام برداشت و داخل یک تکه پارچه که مادربزرگش بهش داد گذاشت و پارچه را گره زد. گره پارچه را گرفت به دستش و با کمک مادربزرگ از دیوار کمی بالا رفت. دستش که به لبه دیوار رسید، پارچه را همانجا گذاشت و لای آن را باز کرد تا بچه گربه برود پیش مامانش.

بعد پایین پرید و دوتا دست‌هایش را به هم مالید و از حس رضایت کمک به بچه گربه و مادرش لبخند زد. مادربزرگ خندید و گفت: قربان نوه مهربانم بروم که اسمش هم به کارهایش می‌آید.

بیشتر بخوانید  هشدار سنگین به سیاست‌های ارزی؛ سیاست ارزی را اصلاح نکنید، با اولین شوک دلار جهش می‌کند

رئوف پرسید یعنی چی؟ مادربزرگ گفت: رئوف، یعنی مهربان. مثل تو که با این بچه گربه مهربان بودی. رئوف خندید. بعد با هم رفتند به حرم. وقتی که آنجا رسیدند، دستانشان را روی سینه گذاشتند و با احترام به امام رضا (ع) سلام دادند. مادربزرگ آهسته گفت: السلام علیک یا امام رئوف.

رئوف پرسید: با من بودید؟ مادربزرگ گفت: نه، به امام رضا ع سلام دادم. ایشان هم خیلی مهربان بودند. هم با آدمها، هم با حیوانها. با همه. برای همین به ایشان امام رئوف میگویند، یعنی امام مهربان. رئوف یکهو چیزی یادش آمد و گفت: آها! من قصه ی ضامن آهو را بلدم! امام مهربان. بعد خندید و ادادمه داد:چقدر خوب که من هم مهربانم! مثل امام رضای مهربان!

داستان امام رئوف

اگر به خواندن داستان‌های ائمه علاقه دارید، پیشنهاد می‌کنیم مطلب داستان‌های کوتاه و آموزنده از امام صادق (ع) را از دست ندهید و این داستان‌ها را نیز برای فرزند خود بخوانید.

داستان دیدار یار غایب

نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و آنجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، دزدی پول او را دزدید و بدون خرجی ماند. ناگزیر به امام رضا (ع) توسل کرد و سه شب پشت سر هم در عالم خواب امام رضا (ع) به او گفت که سید یونس هنگام طلوع فجر برو پایین خیابان و زیر غرفه نقاره‌خانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.

سید یونس نیز چنین کرد و به همان نقطه رفت و همه جا را نگاه کرد که اولین نفری که آمد را ببیند. به ناگهان دید “آقا تقی آذرشهری” که در شهر آذرشهر معروف به تقی بی نماز بود رسید. سید یونس به خود گفت مشکلم را به او بگویم؟ او در شهر ما معروف به بی نمازی است و نماز نمی‌خواند. پس از آقا تقی افراد زیادی آمدند و رفتند اما هیچ کدام حتی توقف نکردند که سید یونس مشکلش را به او بگوید. 

سید یونس بار دیگر به حرم رفت و گرفتاری خود را با دلی لبریز از غم و اندوه به امام رضا (ع) گفت و آمد. دوباره شب در عالم خواب امام رضا (ع) را دید و همان صحبت را کرد و صبح روز بعد باز هم نفر اولی که وارد صحن شد آقا تقی بی نماز بود و سید یونس چیزی به او نگفت. این

جریان سه شب تکرار شد تا شب سوم سید یونس به خود گفت بی‌تردید در این خواب‌ها رازی نهفته است، صبح روز سوم جلو رفت و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن شد و کسی به جز «آقا تقی آذرشهری‌» نبود، سلام کرد و جریان مفقود شدن پولش را به او گفت. آقا تقی نیز علاوه بر خرج توقف یک ماهه‌اش در مشهد، پول سوغاتی خریدن را نیز به او داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»

پس از یک ماه، سید یونس در همان روز و ساعت در آن مکان حاضر شد و دید آقا تقی آمد و گفت آماده رفتن هستی؟ سید یونس گفت بلی. آقا تقی گفت: به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین. سید یونس تعجب کرد و پرسید: «مگر ممکن است؟»

بیشتر بخوانید  افشاگری محمود صادقی علیه صداوسیما پس از دریافت واکسن کرونا

آقا تقی گفت: «آری!» و سید یونس به او اعتماد کرد و بر دوشش نشست. به ناگاه دید آقاتقی پرواز می‌کند و سید یونس دید شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای آن‌ها می‌گذرد و پس از اندک زمانی خود را در خانه‌اش دید. وقتی سید یونس از دوش آقاتقی پایین آمد، آقا تقی خواست‌برگردد، دامانش را گرفت و گفت: «تو را رها نمی‌کنم. در شهر ما به تو اتهام بی‌نمازی زده‌اند و برای من مشخص است که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دست‌یافتی و نمازهایت را کجا می‌خوانی؟

او گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهل‌بیت و خدمت‌ به خوبان و محرومان به ویژه با ارادت به امام زمان (عج) مورد عنایت قرار گرفته‌ام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طی‌الارض در خدمت امام رضا (ع) و به امامت آن حضرت می‌خوانم.

آری بچه‌های عزیز، این است قدرت ایمان و تقوا که باعث می‌شود معجزه‌های زیادی از سمت امام‌های معصوم از جمله امام رضا (ع) در زندگی اتفاق بیفتند.

داستان دیدار یار غایب

داستان کرامت امام رضا (ع)

کسی خدمت امام رضا (ع) رسید ، گفت : آقا من فقیر هستم ، مشکل دارم و شروع به گفتن از زندگیش کرد. یک سینی انگور در مقابل امام رضا (ع) بود، امام (ع) یک شاخه انگور برداشت و به او داد. این شخص متعجب شد. گفت : آقا من انگور می‌خواهم چه کار بکنم. زن و فرزند من گرسنه هستند، انگور چه فایده‌ای برای من دارد و انگور را کنار گذاشت.

امام (ع) هیچ چیزی نگفت. پس از چند لحظه فردی دیگر آمد و وارد اتاق شد و به امام (ع) سلام کرد. حضرت جواب سلام او را دادند و یک دانه انگور به او تعارف کردند. برق خوشحالی در چشم آن تازه وارد جهید و گفت : آقا از شما ممنون هستم، من آمده بودم شما را ببینم و شما چقدر کریم هستید، با خوشحالی این انگور را می‌گیرم و به خانه می‌برم و در یک ظرف آب می‌چکانم تا همه بخورند و خانواده تبرک بشوند.

امام (ع) شاخه انگور را به او داد. گفت: آقا همان یک شاخه انگور کافی بود، از شما ممنون هستم و شاخه را گرفت. امام (ع) سینی انگور را به او داد. آن مرد با ناباوری گفت آقا من اصلا آمده بودم خود شما را ببینم و دل من برای شما تنگ شده بود، شما چقدر بخشنده هستید.

امام (ع) فرمود: یک کاغذی یک چیزی بیاورید. وقتی برایش کاغذ آوردند، روی آن نوشت باغ‌های انگور خود را به این فرد بخشیدم.

آن مرد اول بلند شد گفت: آقا من محتاج هستم، این شخص فقط آمده بود شما را ببیند. دل او تنگ شده بود، اما من محتاج بودم. چرا به او این قدر دادی؟ امام گفت: من اول یک شاخه انگور به تو دادم، تو اعتراض کردی ، قدر ندانستی. یک دانه انگور به او دادم ، قدردانی کرد. این را بدان که سنت خدا این است که برکات خود را برای آن کسی می‌فرستد که شاکر باشد.

داستان کرامت امام رضا (ع)

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره به اشتراک بگذارید.

دیدگاهتان را بنویسید