کلاغ مادربزرگ جوجه داشت. روزها گذشت و مرغ کلاغ کمی بزرگ شد. یک روز که مادربزرگ کلاغ بیرون آمد تا غذا بیاورد، به مرغش گفت: عزیزم تو هنوز پرواز بلد نیستی، وقتی من خانه نیستم از لانه نپر.
و کلاغ پرواز کرد و رفت.
کمی قبل از رفتن مادربزرگ کلاغ، کلاغ بازیگوش در خود دید که می تواند پرواز کند و سعی کرد پرواز کند، اما او نتوانست به خوبی پرواز کند و روی بوته های زیر درخت افتاد.
به محض عبور کلاغ نگاهش به کلاغ افتاد و متوجه شد که کلاغ به کمک نیاز دارد. او به اطلاع دیگران رفت و از آنها کمک خواست
پنج کلاغ را دید که روی شاخه ای نشسته اند و گفت: «چرا نشسته ای که کلاغ از بالای درخت افتاد؟» و کلاغ ها پرواز کردند تا به دیگران خبر دهند.
… تا اینکه کلاغ دهم گفت: کلاغی از درخت افتاد و فکر کنم منقارش شکسته است. و کلاغ ها رفتند تا به بقیه بگویند.
کلاغ بیستم گفت: کمک کن، چون کلاغ از درخت افتاد و سر و بالش شکست.
و به کلاغ ها خبر دادند تا به کلاغ چهلم رسید و گفت: آه کلاغ از درخت افتاد و فکر کنم مرده است.
همه با آه و ناله رفتند تا کلاغ خانم را تسلی دهند. وقتی رسیدند کلاغی را دیدند که می خواست مرغی را از بوته ها بیرون بکشد.
کلاغ ها متوجه شدند که اشتباه می کنند و قول دادند چیزی را که ندیده اند باور نکنند.
از آن به بعد این به ضرب المثل تبدیل شد و هر گاه داستانی نادرست از سوی بسیاری نقل می شود، خبر این است که یک کلاغ چهل کلاغ شد.
پس نباید حرفی را که خیلی ها منتشر می کنند باور کرد، زیرا ممکن است برخی از حقایق گم شده باشد و چیزهای نادرستی اضافه شده باشد.
در هر کجا که زندگی می کنیم ضرب المثل هایی به زبان و گویش و منطقه خود داریم
اگر لطف دارید ضرب المثل های خود را اینگونه برای ما بنویسید یا داستان او را بگویید
ما همچنین آنها را از طرف شما منتشر می کنیم و این باعث می شود که زبان، گویش و منطقه خود و دیگران را بیشتر بشناسید.
یک دنیا سپاس از همه شما عزیزان
و منتظر نوشته های شما هستیم
مهدی پویان
مجموعه: مجله اینترنتی تشویقی