می گویند در خراسان پادشاهی بود که خداوند سال ها به او فرزندی نداد. به همین دلیل همیشه غمگین بود و مدام با حضرت حق دعا می کرد تا اینکه سرانجام خداوند فرزندی به او عطا کرد. پادشاه نتوانست جلوی شادی خود را بگیرد و از آمدن کودک به قدری خوشحال شد که چند قابله را برای نگهداری و مراقبت از او گماشت.
اتفاقاً این پادشاه یک نژاد تربیت شده داشت که در کاخ سلطنتی زندگی می کردند و با بازی هایی که شاه می آموخت به او خوش گذراندند و به او می خندیدند. یک روز که فرزند پادشاه در گهواره بود و قابله ها از خستگی خوابیده بودند، ماریا از پنجره اتاق وارد شد و به سمت گهواره رفت.
یک دقیقه صبر کنید و هزار پشیمانی
راسو که یکی از دشمنان سرسخت مار است به محض دیدن مار به او حمله کرد و با او درگیر شد و در نهایت مار را به زمین زد و به گوشه ای انداخت. بر اثر دعوای آن دو، دایه ای از خواب بیدار شد و دید دیکی با دهان خون آلود از گهواره پایین می آید. او شروع به فریاد کرد که دیک بچه را کشته است.
مادر نوزاد و سایر ماماها نیز از وحشت شروع به جیغ زدن کردند. پادشاه که اتاقش نزدیک بود، از صدای آنها ترسیده به اتاق بچه ها آمد و معتقد بود که مرغ بچه را کشته است. آنی فکر نمی کرد. او با عصبانیت میکی را که در حال بازی بود برداشت و آنقدر به زمین خورد که مغزش شکست.
سپس مرد گریان به سمت گهواره رفت و با تعجب و تردید دید که بچه درست و سالم است. در همین لحظه یکی از ماماها مار مرده ای را در گوشه اتاق پیدا کرد و به همه نشان داد.
همه می دانستند که بیچاره راشو جان بچه را نجات داد و سلطان ندامت تازه فهمید که چه موجود نجیبی بی گناه را مجازات می کند و «به جای نیکی، بدی می کند.» بعد با خود می گوید: فکر کردم. کم و با حوصله این عمل به من خیانت نمی شد و اینطوری پشیمان نمی شدم. «این حادثه دیگر با تأسف قابل تخفیف نیست و پشیمانی دیگر فایده ای ندارد.
هر کس بدون فکر و تفکر دست به اقدامی بزند، سرانجام پشیمان می شود
بسیار عزیز! این مَثَل را آوردم تا بدانی که در هنگام غضب و غضب باید صبر کرد و بی صبرانه و متفکرانه تصمیم نگرفت و جز در کار نیک عجله نکرد، چنانکه حکما فرمودند: “عجله کار شیطان است” و گفتند و چه خوب گفتند: “صبر کن و پشیمان نشو”