شهادت امام حسن مجتبی نه به دست دشمن و معاند ایشان، بلکه به دست نزدیکترین فرد در زندگی این امام بزرگوار صورت گرفته است. به همین دلیل است که داغی عمیق و همیشگی بر سینه شیعیان و دوست داران این حضرت گذاشته است.
همین باعث شده است با نزدیک شدن شهادت امام کرامت، قلم ها بر کاغذ روانه شده و دلنوشته هایی غمگین برای از دست دادن ایشان منتشر شود. در این نوشته از ستاره مجموعه ای از دلنوشته شهادت امام حسن مجتبی که شامل دلنوشته های بلند و کوتاه می شوند را جمع آوری کرده ایم تا بلکه بتوانیم کمی از شدت این داغ بکاهیم.
دلنوشته کوتاه برای شهادت امام حسن مجتبی (ع)
اى کریم اهل بیت علیهم السلام! قلب اندوهگینمان در عزایت ، دیدار و شفاعتت را در قیامت مى طلبد تا طعم بخشندگى تو را دریابیم.
⚑⚑⚑⚑⚑
ای کریم آل طه ! باور کنم، تشییع غریبانه پیکرت را در هجوم بی امان نفرت و کینه؟
⚑⚑⚑⚑⚑
ای کریم آل طه ! وقتی تو رفتی، چشمان آسمان سیاهی رفت و اشک از نگاه ستاره غلتید.
⚑⚑⚑⚑⚑
در شب رحلت خاتم انبیا، محمد مصطفی (ص) فرشتگان عرش می گریند. عاشقانش با چشمانی اشک آلود، مرثیه غم می سرایند. ما نیز در شب رحلت آسمانی اش در سوگ می نشینیم.
⚑⚑⚑⚑⚑
از غم بی یاریم خون بر دل یاران شده، جسم از گل بهترم باتیری گلباران شده، تا قیامت صبر من شد عیان ازقبر من
⚑⚑⚑⚑⚑
سیاه پوش بیست و هشتمین روز صفر، شانه به شانه آسمان فشرده در ابر مدینه مىگریم!
⚑⚑⚑⚑⚑
بیشتر بخوانید: شعر شهادت امام حسن مجتبی (ع)؛ دوبیتی، کوتاه و بلند
دلنوشته بلند برای شهادت امام حسن
سلام، آشنایِ غریب، مهربانِ غریب، بزرگ زاده غریب!
سلام، مزار بیچراغ، تربت بیزایر، بهشت گمشده!
سلام، آتشفشان صبر، چشمان معصوم، بازوان مظلوم، زبان ستمدیده!
سلام، سینه شعلهور، جگر سوخته، پیکر تیرباران شده!
سلام، امام غریب من!
آمدهام؛ با تمام دلم، با قدمهای احساسم، با حضور هر چه تمام ارادتم.
آمدهام؛ تا فانوسهای روشن اشکهایم را، بر مزار بیچراغت، بیاویزم!
آمدهام؛ تا شریک غربت بینهایتت باشم.
آمدهام ـ کبوترانه آمدهام ـ تا از دستان مهربانت، آب و دانه بدهی!
آمدهام؛ با دسته دسته یا کریمهای اخلاص و محبّت، تا شاید لحظهای در گنبد نگاه مهربانت، پناه گیرم.
ای کریم اهل بیت! حالا این من و این وسعت بیحدّ و مرزِ لطف تو.
این دلِ کوچک من و این عنایت بزرگ تو. این گدای غریب و این هم، سلطان غریب؛ بزم غریبانهمان جور است.
⚑⚑⚑⚑⚑
داغ امام حسن زده به دلها شراره
از زهر کینه شد جگر او پاره پاره
خزانی شد گلشن،سوزِ هر انجمن
مظلوم امام حسن، مظلوم امام حسن
ای آیه ی پاکی فرمانروای افلاکی
ای کشته ی داغ ِ سیلی و چادر خاکی
پیش چشمان تو، شده زار و حزین
مادر نقش زمین، مظلوم امام حسن
⚑⚑⚑⚑⚑
از کجای این مدینه سراغ تو را نگیرم که هر کوچه، شمیم نفس تو را گرفته؟
از کدام کوچه بگذرم که هوای غربت تو، هواییاش نکرده باشد؟!
به کدام حادثه بگریزم که از مرثیه مظلومی تو، زمزمه آشفته و داغدار نداشته باشد؟!
با اینکه هُرِم کرامت دستهای تو هنوز در این کوچهها، دل آدم را گرم میکند، اما باز حکایت تو برای این مردم پر از نشانه و آیاست؛ پر از انگاره های تردید و دو دلی است. این را هم به حتم، مثل خیلی چیزهای دیگر از پدرت ـ ابوتراب ـ به ارث بردهای.
انگار در این بیغوله های تاریک تاریخ نشینْ، کسی حرفی از آفتاب برای این جماعت نزده است.
انگار کسی برای اوج، بالی به آسمان نگشوده و جرعهای برای رفعِ عطشِ دیرینه اش، سراغ سرچشمه ها را نگرفته است. انگار اینجا جواب سؤال هر اقاقی، چیدن است.
چگونه است اینجا که هر که باشکوه تر است، خانه خاکی تری دارد و نام باشکوهش را نمیشود با صدای بلند، آواز داد و نمیشود از او بی واهمه حرف زد و گفته های نابش را میان دایره حقیقت، به رخِ دروغ های ابن ابی سفیانی کشید؟!
و چرا نمیشود اینجا، میان حق و باطل را ـ که چه قدر دست بر گردن هم، به هم شبیه شدهاند ـ فاصله انداخت، تا کسی صَلاح را برای اِصلاح، ننگ نداند و مبارزه مغلوبه و بی ثمر را، نشانه ترس؛ که صلح و جنگ در مرام آفتاب، جز برای اعتلای رسم خورشید، معنای دیگری ندارد. حالا هر که، هر چه میخواهد درشت بگوید و بیپایه ببافد.
حالا من ماندهام و این مدینه، با این کوچه های فاصله گرفته از آسمان، با این غربتی که زل زده در چشمان این حرم بی گنبد و مناره؛ با نالههای سوزناکی که از خاطره خانه های بنی هاشم می وزد.
دوباره داغی دیگر بر پیشانی پینه بسته این شهر و ننگی بر دامن آلوده نفاق و این پیکر فرزند ریحانه رسول است که بیجان و مسموم، میان حجره دربسته خیانت جعده، بر زمین نقش بسته و این پاره های جگر آسمان است که در میان این تشت، به بازگویی واقعه نشسته است.
باید بروم… باید بروم دوباره در بقیع دل. انگار کسی دارد مرثیه غربت مجتبی را میخواند… باید بروم…
⚑⚑⚑⚑⚑
بقیع، در خلوت غریبانه اش دل به صدای مردی سپرده است؛ مردی که خدا، بسیار دوستش دارد.
ماه، رخسار به خاک مزاری نهاده، که مدت هاست روشنای هیچ شمعی را حس نکرد، سوسوی هیچ فانوسی را نشنید و گرمایِ هیچ اشکی را لمس نکرد. مزاری که مثل صاحب غریبش، غریب است. تنها حضور اشک های یک مرد را می فهمد.
یک تکّه از آسمان است، که در دل خاک پنهان است. یک سهم از بهشت است، که در بقیع گم شده است. یک سوره از قرآن است، که قرن ها تلاوت نشد، جز با لب و زبان همین مرد؛ همین مرد که چهره بر خاک گذارده و غریبانه ترین عاشقانه ها را در فراق آن غربت بی نهایت، سر داده است!
⚑⚑⚑⚑⚑
تو غریب، من هم غریب.
امّا … نه! غربت من کجا و غریبی تو کجا! آخر شما، غربتت را هم از پدر به ارث بردهای و هم از مادر مولای من! چگونه میشود زینت شانههای پیامبر باشی، خون علی و فاطمه در رگهایت جاری باشد، سید جوانان اهل بهشت باشی و آن وقت، این روزگار نامرد، دل به عشقت نسپارد.
امام مظلوم من! چند بار از پشت، خنجر خوردهای؟! چند بار نیش سوزناک خیانت را چشیدهای؟! چند بار …؟ انگار قصّه غربت شما پایان ندارد! آقا! زهری که بر جگرت نشست، تنها زهر جعده نبود؛ زهر بدعتی بود که مسیر عشق را عوض کرد. وقتی که دل به این بدعت بسپرند، عجیب نیست اینکه حتی در کنار همسفر زندگیت، غریب باشی!
یا کریم اهلبیت! تو بزرگتر از آن بودی که در ذهن کوچک بشر بگنجی.
⚑⚑⚑⚑⚑
آخر، غربت هم اندازه ای دارد، صبر هم حدی دارد، غم هم… آه! چه بگویم از غم های بیکران تو ای پیشوای غریب!؟
گفتم: غریب؟ چه کنم که حروف، غیر از این توانی برای بیان حال تو ندارد؛ وگرنه کجا با یک کلمه میشود به عمق غربت تو رسید؟ حال تو را چه کسی جز خدای تو میداند؟ تو حتی در میان اهل خانه خود غریب بودی و نگاه غمگینت را حتی از همسرت میپوشاندی.
دلت شده بود خانه دردهای نگفتنی. جز به خواهرت، به چه کسی میتوانستی اعتماد کنی؛ آنگاه که ظرف طلب کردی برای فوران درد این سالها؟
سالها بود زهر در کام داشتی و دم برنمی آوردی.
سالها بود به هر بهانه ای راه خانه مخفی مادر را پیش میگرفتی و زائر شبانه اش بودی، دردت را به خاک او که نمیگفتی، دیگر چه کسی میتوانست مرهم زخم هایت باشد؟
سالها بود حتی برای زیارت مزار جدت باید از ازدحام نگاه های مرموز و پرکینه ای عبور میکردی و خود میدانستی معنی آن نگاه ها را.
سالها بود پشت صبر را به خاک رسانده بودی و طاقت برایت شده بود لهجه هر مصیبتی.
با این حال، هر که از هر کجا بی نصیب میماند، راه خانه تو احاطه اش میکرد و ناگاه، خود را جلوی دروازه کرامت تو میدید و بی پروا طلب میکرد حاجتش را.
آخر میدانست کریمی و به این صفت از همه به جدت شبیه تری؛ حتی چهره نورانی ات، همه را مسافر روزهای خوش مدینه با رسول میکرد.
از کوچه که میگذشتی، هر کس به بهانه ای در مسیر راهت می ایستاد تا لحظه ای، جلوه ای از بهشت را در سیمای ملکوتی تو ببیند و تو با آن لبخند بی ریا و مهربانت به او سلام کنی؛ درست مثل جد بزرگوارت.
با این همه، تو در شهر خودت هم غریب بودی و در خانه ات و در میان دوستان.
حالا چگونه میشود این همه غربت را با یک کلمه تصویر کرد، امام مظلوم و غریب ما، امام حسن مجتبی
⚑⚑⚑⚑⚑
وقتی قبر مطهّرت را آنگونه غریبانه در زیر آفتاب و باران و دستخوش ستم روزگار مینگریم، بر آن تربت غریب، آن خانه درهم شکسته تنها مانده در آفتابِ خاموش بقیع، ـ که فریادگر تمامی قرون و رسوا کننده همه ملحدان است ـ جگرهامان در شعلههای حزن و خشم میلرزد و سینههامان از آن همه غربت و خاموشی، غمگسار میشود.
کیست که خاک مقدست را آنگونه بنگرد و تحمل آن همه درد و رنج را داشته باشد. آن کیست که گنجینه آرزوها و کانون محبتش را در غربت بقیع چنین به یغما رفته ببیند و دامن صبرش از دست نرود و شانههای تحملش درهم نشکند و دل دردمندش ننالد و چشم خون پالایش نگرید.
⚑⚑⚑⚑⚑
فرا رسیدن روزهای عزای انتهای ماه صفر بر همه دل سوختگان خاندان عصمت و طهارت تسلیت باد.