بیست و پنجمین بامداد اولین ماه زمستان سال 2000 برایم خوب نبود، دو ساعت از صبح گذشت و پیکر نیمه جان پدرم زنده نشد، بر سرم افتاد. .. زندگی پدرم در یک شب سرد بارانی در خانه اش و در همان خیابان بن بست که دوستش داشت برای همیشه از حرکت باز ایستاد …
تماشای پدرم که سالها قدرتش نمونه ای از شیوه زندگی من بود، در بستر بیماری و رنج روزهای آخر، آنقدر دردناک و غم انگیز بود که از تن خسته ام خلاص شدم و آرامش مطلق ابدی ام تنها اندکی تسکین می دهد. درد جدایی اش
بیا بریم
من تمام تلاشم را کردم که بچه خوبی برایت باشم، اگر کم و کاستی هایم بود ببخشید🖤 خداحافظ سرهنگ عزیزم🖤