گرسنگی ملان ناصرالدین
روزی مولان نصرالدین در حال گذراندن روز بود، گرسنه بود و به اهالی روستا گفت: به من غذا بدهید وگرنه همان بدبختی روز قبل را برای شما خواهم آورد!
اهالی روستا ترسیدند و به او غذا دادند، پس از سیر شدن ملا و رفتن، یکی از اهالی روستا از او پرسید: بگو با روستای قبلی چه قراردادی بستی؟ ملا خندید و گفت: به من غذا ندادند، گذاشتم بروند. برو و رفتم پیش تو آمدم!