روزی ملا از درختی زردآلو چید و در دستمال خود گذاشت و به خانه اش رفت. در راه دید که عده ای جمع شده اند و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: هر که به من بگوید در دستمال من است، یکی از زردآلوهایی را که در آن ریختم به او می دهم.
یکی از مردها فکر کرد و گفت: آقا ما آدم های ساده ای هستیم و عادت نداریم اسرار را فاش کنیم تا بدانیم در دستمال شما چیست و یک زردآلو ثواب بگیریم.