من خودم را فدا کردم تا پول داشته باشم دوست من


در زمان های قدیم مردی ثروتمند بود و این مرد صاحب فرزندی تجمل بود. هر چه پدر به پسرش توصیه کرد که با دوستان ناباب معاشرت نکند و از این زیاده خواهی ها دست بردارد که دوست بد فایده ای ندارد و پول تو را دوست دارد، جوان نادان تا زمان مرگ پدر قبول نکرد، پدر می گوید فرزند با تو دارم از دنیا میرم اما آشپزخونه کوچیک رو توش قفل کردم و این کلید رو بهت میدم تو اون آشپزخونه هر وقت دستت از همه جا قطع شد یه کمربند از سقف آویزون می شه و هیچ جا نرو. برو آن کمربند را دور گردنت بگذار و خفه شو دیگر استفاده نمی شود.

من خودم را فدا کردم تا پول داشته باشم دوست من

پدر می میرد و پسر با دوستان و همراهانش افراط می کند و آنقدر وقت می گذراند که تمام دارایی اش خرج می شود و چیزی باقی نمی ماند. دوستان و آشنایانش که اوضاع را اینگونه می بینند از اطرافش پراکنده شده اند. پسر متحیر می شود و به یاد نصیحت و پشیمانی پدر می افتد و برای رهایی از دلتنگی روزی دو تخم مرغ و یک قرص نان درست می کند و برای یادآوری به صحرا می رود. گذشته یک روز را به دنبال لب یا سبز می گذراند و از خانه بیرون می رود و به بیابان می رود تا به لبه آب برسد.

من خودم را فدا کردم تا پول داشته باشم دوست من

دستمالی به پا می کند و کفش هایش را در می آورد تا در آب خیس شود و پاهایش را بشوید، در این هنگام کلاغی از آسمان نازل شد و دستمال را بالا برد و برد. پسری مضطرب و افسرده با شکم گرسنه راه می رود تا اینکه می بیند دوستان سابقش لبه بار نشسته اند و در حال لذت بردن هستند.

بیشتر بخوانید  عکس های جدید و زیبای نامه نظام دوست بازیگر زن ایرانی

به استقبال آنها می رود و آنها با خشکی سلام می کنند و می گویند: “بیا” و کنار آنها می نشیند و شروع به صحبت می کند و می گوید من با دو تخم مرغ و یک قرص نان از خانه بیرون رفتم، نشستم خودم را بشویم. صورتم. کلاغ آن را برداشت و گرفت و حالا آمده ام تا روز را با تو بگذرانم.

رفقا شروع به خندیدن و مسخره کردن دوستشون میکنن که بابا اگه مجبور نباشی دروغ بگی گرسنه ای. بگو من گرسنه ام یه لقمه نان بهت میدیم او دیگر نمی خواهد شما دروغ بگویید. .

هیچی نمیخوره و میره خونه وقتی میاد خونه یاد حرف باباش میفته خدا میگه بیامرز بابام میدونست عاجز میشم گفت خودمو حلق آویز کن.

به آشپزخانه می رود و طناب می اندازد، گردنش را تکان می دهد، یک بار کیسه از سقف می افتد. وقتی پسر آمد نگاه کرد دید پر از جواهرات است و گفت: خدا رحمت کند پدر تو که مرا نجات دادی.

سپس ده نفر چاق را با چوب دعوت کنید و هفت رنگ خوراکی درست کنید و دوستان عزیز! خودش را دعوت می کند. وقتی دوستان می آیند و متوجه می شوند که دم و دستگاه در راه است، او را چاپلوسی می کنند و عذرخواهی می کنند.

خلاصه دور اتاق جمع می شوند و شروع به صحبت و خندیدن می کنند. در این لحظه، پسر می گوید من یک داستان دارم. امروز بزی را دیدم وسط پای کلاغی و کلاغی پرواز کرد و بز را برد. رفقا می گویند جای تعجب نیست که شما درست می گویید، ممکن است.

بیشتر بخوانید  پیراهن علی دایی روی سفیر استرالیا جنجالی شد!

پسر می گوید: «سگ های پا قرمز، پدران.» گفتم: «کلاغ یک دستمال کوچک برداشت. مسخره ام کردی

آنها را کتک می زند و بیرون می اندازد و می گوید شما دوست نیستید، پول را دوست دارید و به چوب غذا می دهید و بعد مسیر زندگی تان را تغییر می دهد.


دیدگاهتان را بنویسید