مرد فقیری از کنار باربیکیو رد می شد. کبابی گوشت را روی تف می فروخت و روی آتش می دمید و بوی گوشت سرخ شده در فضا پیچید. بیچاره گرسنه بود و پول نداشت کباب بخورد.
همینطور چند تکه نان خشک خورد و بعد شروع به رفتن کرد، اما کباب فروش سریع از مغازه بیرون رفت و دستش را گرفت و گفت: دودی که خوردی را کجا می خواهی به کباب بدهی؟
از قضا ملانصرالدین از آنجا گذشت و نهر را دید و متوجه شد که بیچاره دعا می کند و التماس می کند که او را رها کنند. اما مرد کباب پز می خواست پول دودی را که خورده بود بگیرد.
مولا دلش را برای فقیران سوزاند و نزد کباب فروش رفت و گفت: این مرد را ول کن، دود کباب او را می دهم.
فروش کباب را پذیرفت و فقیر را رها کرد. مولا پس از رقیق كردن بینوایان چند سكه از جیبش درآورد و در حالی كه آنها را پشت سر هم روی زمین می انداخت، به كباب پز گفت: بیا، پول دودی را كه مرد خورد، بشمار و بردار.
باربیکیو با تعجب به قاطر نگاه کرد و گفت: این چه پولی است ای مرد خدا؟
در حالی که آخوند پولی را روی زمین انداخت تا صدایش را بلند کند، گفت: خب عزیزم، هرکی دود کباب و بویش را می فروشد و می خواهد پول بگیرد، به جای پول صدا بگیرد. “
مجموعه: مجله اینترنتی تشویقی