روزی ملانصرالدین از بازار رد می شد که دید عده ای سر و دست می شکنند تا یک پرنده کوچک بخرند و ده سکه طلا روی آن بگذارند، ملا با خود گفت انگار این روزها مرغ خیلی بزرگ شده است. سپس با عجله یک مهمانی بزرگ گرفت و آن را به بازار برد. قصاب بوقلمون قاطر را خوب اندازه گرفت و ده سکه نقره روی آن گذاشت.
آخوند بسیار ناراحت شد و گفت: «مرغ به قد و قامت ده سکه نقره است و پرنده ای به قد کبوتر و ده سکه طلا؟ در مهمانی که داشت خوابش برد و گفت: اگر طوطی شما به جای مهمانی یک ساعت دیگر حرف بزند، دو ساعت تمام فکر می کنم.