مولا در خانه نشست و آرزو کرد کاش یک کاسه پر از سوپ داغ می خورد و می خورد. در آن لحظه زنگ در به صدا درآمد.
پسر همسایه در حالی که ظرف خالی در دست داشت به مولی گفت: مادرم سلام کرد و گفت اگر سوپ پختی به ما بده. مولا سرش را تکان داد و گفت: چقدر کار دنیا عجیب است و همسایه ها آرزویش را بو کشیدند.