روزی ملانصرالدین وارد آسیاب گندم شد. منظره آسیاب به گردن الاغ بسته بود و الاغ می چرخید و آسیاب کار می کرد و زنگ به گردن الاغ آویزان بود. آسیابان گفت: “چون اگر متوقف می شد، می دانستم که موفق نمی شد.”
مولا دوباره پرسید: خوب اگر الاغ ایستاد و سرش را تکان داد چه؟ آسیابان گفت: مولا، خواهش می کنم به الاغ این حیله ها را یاد نده!