قسمت دوم ماجرای مادر شدن همسر شاهرخ استخری!


سپیده بزمی پور همسر شاهرخ استخری که به تازگی ماجرای بارداری و مادر شدنش را توضیح داد قسمت دوم آن را منتشر کرد.

به گزارش وقت صبح، همسر شاهرخ استخری نوشت: فاصله‌ی دردام کمتر شده بود اما همش دلم شور میزد، دلم میخواست برم بیمارستان که خیالم راحتتر باشه…

مامانم تو این فاصله کتلت درست کرد، ساندویچ کرد اماده که میخوایم بریم بیمارستان ببریم، الهی فداش بشم، سر به سرش میذاشتیم میگفتیم مگه داریم میریم پیک‌نیک مامان 😁 اونجا همه چی هست 😂

میگفت نهههه بیمارستانای اونا شام درست حسابی نمیدن، بچه‌هام گشنه میمونن 🥰 فکر کنید هممون جمع کردیم پاشدیم دست جمعی رفتیم بیمارستان 😁 که بلههه ما اومدیم چون نوه‌ی اول خانواده داشت به دنیا می‌اومد😄

وقتی رسیدیم و به قول معروف دیگه پذیرش شدیم،پرستار اومد جلو بهمون تبریک گفت و گفت میخوام چندتا چیزو برات کامل توضیح بدم که بدونی قراره چه اتفاقی بیوفتی… بعدش هم یه مامای خیلیییی مهربون که هنوز خندش جلوی چشمامه اومد توی اتاق…

بخوانید: داستان جالب همسر شاهرخ استخری از روزهای بارداری “پناه”

اتاق زایمان

منو اول بردن توی اتاق زایمان و گفتن فعلا اینجا میمونی تا وقتی که نی‌نی به دنیا بیاد، اون وقت میبریمت تو بخش، تو‌ اتاق خودت…

البته من اتاقم چون خصوصی نبود بهم اولش گفتن شب کسی نمیتونه پیشت بمونه امااااا گفتن چون فعلا کسی نیومده امشبم میتونن پیشت بمونن، اشکالی نداره😍

بعد با نگرانی گفتم الان چی؟؟ میشه پیشم بمونن؟؟؟ 🤭 گفت معلومه که میشههههه، دیگه من میخواستم بپرم بغلشون کنم، میترسیدم اولش که تنها باشم 🙈

بیشتر بخوانید  محرومیت از حومه شیراز یکی از اهداف اصلی سپاه فجر است - خبر فارس - تسنیم نیوز

یه سری دارو و اینا بهم دادن و گفتن دیگه باید صبر کنید… مامانم راه میرفت لقمه‌های کوچولو میذاشت دهن من که فشارم نیوفته… کم کم فاصله‌ی دردا کم شد و من قیافم عوض میشد 😁 اعصابم ضعیفتر میشد 😂

همش دور اتاق راه میرفتم… بعد از کلی برو بیا گفتم دیگه وقتشه خانوم کوچولو به دنیا بیاد… مانیتورارو وصل کردن و گفتن دکتر اصلی خودم اومد بالا سرم… ساعت شده بود حدودا ۳ صبح ۱۷ مرداد 😌

بعد از ۵ دقیقه اتاق پر شد از صدای گریه‌ی پناه که صاف گذاشتنش تو بغل من و من برای اولین بار فهمیدم وقتی میگن عشق تو یه نگاه یعنی چی…

وقتی گذاشتنش تو بغلم شد تمام جونم… نفسم از همون ثانیه به نفسش بند شد… با اون دست و پاهای کوچولوش که خیلی هم گشنش بود… فقط نگاش میکردم و وسط خنده‌هام گریه میکردم… باورم‌ نمیشد دختر منه… پناه منه… 😭

الهی به حق پاکی دنیای بچه‌ها، همه‌ی‌ چشم انتظارا به خواسته‌ی دلشون برسن… 🤲

الهی همه‌ی عاشقا به عشقشون برسن و براشون خیر باشه و سلامتی و برکت…

الهی همه‌ی پدرا و مادرا بتونن تو ارامش و اونجوری که دلشون میخواد بچه‌هاشونو بزرگ کنن…

الهی هیچ پدر و مادری شرمنده‌ی بچش نباشه…

الهی که خدا اولاد سالم و سلامت به همه بده…
الهی امین…

دیدگاهتان را بنویسید