در یک کافی نت با پژمان آشنا شدم. من پروژه دانشگاهم را انجام می دادم و او امتحان جامع دکتری می داد.
در آنجا شروع به صحبت در مورد آن چیزها کرد. من معماری خواندم، او مکانیک خواند. در ابتدا فقط می خواست در پایان نامه به من کمک کند، اما رابطه ما به تدریج رشد کرد.
به چشم یکی از دوستانم به او نگاه کردم و به همین دلیل وضعیت زندگی ام را به او گفتم تا اینکه پیمان پیشنهاد داد با هم زندگی کنیم.
بعد از پیشنهاد پیمان، یک روز به تهران آمدم تا در این مورد با عمویم صحبت کنم. عمویم قبول کرد و قرار شد از من حمایت کند.
پدرم گفت من فقط یک شرط دارم و شرطش این بود که صیغه حریم را بخوانیم.
عمویم گفت در مورد من است! اما این صیغه هرگز به زبان نیامد و عمویم به راحتی موضوع را نادیده گرفت.
پدر و مادرم فکر می کردند ما با هم دوست شده ایم و من برای زندگی با پیمان در تهران ماندم.
با گل و شمع شروع شد ولی خیلی زود تموم شد رابطه ما مثل همه رابطه ها با شمع و گل و کادو شروع شد و خیلی عاشقانه بود.
خیلی خوبه که نمیتونی تصور کنی من با یک چمدان به یک خانه قابل حمل رفتم که همه چیز مناسب برای زندگی دو نفری بود که همدیگر را دوست دارند.
روز اول که بیرون ناهار خوردیم و خیلی خوش گذشت، طاقت نیاوردیم و دوباره رفتیم بیرون و شام خوردیم.
مثل فیلم ها بودیم. همه فیلم های عاشقانه دختر و پسر و عشق و عشق اما این حس های به ظاهر خوب یک ماه بیشتر طول نکشید!
بعد از یک ماه حالم عوض شد. همه چیز تغییر کرده است. احساس می کردم برای تمیز کردن خانه آن پسر آمده ام.
انگار آمده بودم همیشه خانه و زندگی اش را سر و سامان بدهم. ماه اول انقدر حالم خوب بود که حرف پدرم و محرمانه شدنمون برام مهم نبود.
بعداً هر وقت به پیمان می گفتم بیا با هم ازدواج کنیم، می گفت این اوراق چه اهمیتی دارد؟
ما با هم خوب هستیم ما همدیگر را دوست داریم و بقیه چیزها مهم نیست! او مرا به خانواده اش نشان نداد.
هیچ وقت نفهمیدم پیمان چی بود و چیکار کرد.
هر وقت می پرسیدم می گفت چه ربطی دارد؟ مهم این است که پولی را که می آورم به خانه بیاورم. کمدشو هم شدم.
هیچی ازش نمیدونستم جز اینکه دکترا داشت و یه سری کار میکرد. از خانواده اش هم چیزی نمی دانستم.
آنها هم چیزی از من نمی دانستند. آنها نمی دانستند که پسرشان با دختری مثل من زندگی می کند.
هر وقت می گفتم من را به خانواده خود معرفی کنید، فرار می کرد و می گفت: «نه، الان وقتش نیست، اول باید با آنها صحبت کنم.
چون خیلی سنتی و مذهبی هستند و ازدواج من را به فلانی گره زدند و به تو نگاه می کنند.
من هم نمیخواهم اینطور باشد، پس فعلاً صبر کنیم.» ترسیدم نابودم کند، آشپزی کردم، اما نشد.
گفت این چیه؟ غذا را دور انداخت. با خودم گفتم حتماً کاری کرده ام. گفتم بگو چکار کردم؟
بگو صاف میشم اما او گفت برو من نمی خواهم تو را ببینم وقتی من در خانه هستم تو برو داخل اتاق تا من دیگر تو را نبینم.
هیچ وقت نفهمیدم با کسی نسبتی داره یا نه. من چیزی در مورد او نمی دانستم. از تهران هم چیزی نمی دانستم.
نمی دانستم زندگی در چنین شهر بزرگ و شلوغی چگونه است. می ترسیدم حتی با کسی صحبت کنم. حتی با عمو
می گفتم پیمان اگر بفهمد من به کسی صدمه زدم می تواند من را نابود کند. مادرم درست می گفت کار و مسیر من اشتباه است و هر چه می گذرد بیشتر از خودم متنفرم.
وقتی می خواستم با پیمان زندگی کنم، به خاطر بد حرف زدن با مادرم احساس گناه می کردم. او از جسم و روح من سوء استفاده کرد، زندگی من تبدیل به جهنم شد. مدام به پیمان می گفتم چرا نمی خواهی من را به خانواده ات معرفی کنی؟ گفت: آخه چی معرفی کنم؟ چه کسی را معرفی کنم؟ دختری که حاضر است بیهوده با پسری زیر یک سقف زندگی کند؟
گفتم: «من در قبال تو تعهد دارم. میخوای با یه پسر دیگه ارتباط برقرار کنم؟ او می گفت: “برو، یک راه طولانی، برو دور” می دانست که من نمی روم.
او شرایط من را در خانواده ام می دانست و حالا هر چه بگوید نمی روم. مورد سوء استفاده قرار گرفته است
اخیرا تصمیم گرفتم ازدواج کنم. به هیچ وجه زیر بار نمی رفت. به خودم آمدم و دیدم مردی را بدون حق خیس و خشک می کنم و جوانی اش را به پای او می اندازم.
بدون هیچ حقی در زندگی او با مردی رابطه داشتم که به من توهین کرد، تحقیرم کرد و حتی با مشت به دهانم زد که هنوز هم فکر می کنم دندان هایم شل شده است.
احساس می کردم که او از تمام جسم، روح و ذهن من سوء استفاده می کند. کاش ازدواج میکردیم!