پیرزنی که با پسر و عروسش زندگی می کند به دلیل اینکه عروس غذای کافی به او نداده روزهای سختی را می گذراند.
پیرزن بیچاره از ترس جرات نداشت به پسرش بگوید، حتما با همان غذای ناچیز درست کرده بود، از گرسنگی روز به روز لاغرتر می شد.
یک جمعه با خود گفت: امروز جمعه است. «من برای دیدن دخترم پیش دامادم می روم و سیر خوب می خورم.
سر برنج و سنگ زیر آن تنها پسر تو خواهد بود
با این فکر به خانه نزد دخترش رفت. دختر از دیدن مادرش که خیلی وقت بود او را ندیده بود خوشحال شد و غذای خوب و پرچرب او را درست کرد اما پیرزن وقتی می خواست با غذا سفره را برای مادرش ببرد بدشانس بود شوهرش چون مادرش پخته شده بود، او شروع به داد و فریاد کرد و همسرش را کتک زد.
پیرزن بدبخت بدون غذا بیرون رفت و به سمت خانه پسرش رفت و در طول راه زمزمه کرد: سر برنج، سنگ زیرش، فدای پسرت می شوم.