داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت


داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

در عهد قدیم . خانم لاک پشت من آقای. لاک پشت تصمیم گرفتند با پسرشان بروند جریان برو آنها نخلستانی را کمی دورتر از خانه خود انتخاب کردند.

وسایلشان را جمع کردند و رفتند و بعد از یک هفته این کار را کردند یک نخلستان زیبا رسیدند.

داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

سبدهایشان را باز کردند و سفره رومیزی او بلند شد، اما ناگهان پشته قفل مادر با ناراحتی گفت: فراموش کردم جعبه را باز نمایید بیاورید.

پدر لاک پشت به پسرش گفت: پسرم برگرد و بیاور.

داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

پسر اول قبول نکرد، اما پدر توضیح داد که ما قبول نکردیم دربازکن ما نمی توانیم قادر بودن به بیا در را باز کنیم و چیزی بخوریم و منتظر باشیم تا برگردی. ما به شما قول می دهیم.

پسر با ناراحتی رفت

سه روز گذشت، تعدادشان زیاد است گرسنه بود . اما چون قول دادند باز هم منتظر ماندند.

داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

یک هفته بعد مادر به پدرش گفت: می خواهی چیزی بخوری، او نمی فهمد.

پدر گفت: نه قول داریم و باید صبر کنیم.

خلاصه سه هفته گذشت . مادر گفت: چرا اینقدر دیر، باید تا الان می رسیدی.

داستان کودکانه در مورد یک لاک پشت

پدر گفت: بله حق با شماست، بهتر است حداقل برگردد میوه بخوریم .

آنها میوه گرفتند، ولی قبل از خوردن، صدایی به گوششان رسید و گفت: آه! من میدانستم تقلب تو می توانی.

این صدای بچه لاک پشت از آن بود پشت بوته ها بیرون رفت .

و گفت: دیدی که زیر قولت زدی؟ چه خوب شد که نرفتم!


بیشتر بخوانید  عکس های جنجالی ریحانه پارسا بعد از مهاجرت

دیدگاهتان را بنویسید