داستان کوتاه و آموزنده یک کودک باسواد!


چوپان پسری باهوش و ماهر داشت و این پسر در شمارش و شمارش گوسفندان به پدرش کمک می کرد. پسر هر روز غروب گوسفندها را می شمرد و همان را به پدرش گزارش می داد تا اینکه پدر به همان نتیجه رسید. تا اینکه پسر بزرگ شد و در جستجوی مدرک به شهر رفت. پسر پس از چند سال تلاش سرانجام باسواد شد و به خدمت پدر بازگشت.

پدرش برای خوشحالی او یک روز از او خواست تا به او کمک کند تا دوباره گوسفندها را بشمارد. کودک با اشتیاق تمام پذیرفت. گوسفندها وارد گله شدند اما انگار کار پسر تمام نشده بود چون معلوم بود هنوز نمی تواند آنها را بشمارد. به همین دلیل از پدرش خواست که گوسفندان را برگرداند و دوباره وارد گله شود. اما انگار… پسر برای بار دوم و… شکست خورد و نیمه شب بود.

پدر که حوصله اش سر رفته بود و تا آن موقع چیزی نگفته بود، دیوانه شد و با عصبانیت از پسرش پرسید: تو برای اولین بار گوسفندها را درست شمردی و آمار را به من یاد دادی و حالا تا نیمه شب می توانی. – نیومدی، دلیلش چیه؟ پسر گفت: قبلاً بی سواد بودم و ضرب و تقسیم و مصدر نمی دانستم. من سر گوسفند را می شمردم و الان سواد دارم، پای گوسفندان را می شمارم و بر 4 تقسیم می کنم، اما نمی دانم. نمی دانم چرا کار نمی کند.»

نتیجه! گاهی اوقات به دلیل یک سری اطلاعات سطحی، فرد فکر می کند که باید به همه سوالات با این اطلاعات پاسخ دهد یا به نوعی آنها را پیچیده کند، اما دوستان عزیز همیشه به یاد داشته باشید که هر سوالی یک پاسخ آسان دارد و نیازی نیست. عجیب ترش نکن زیرا بارها تجربه کرده اید که پس از حل سوالات چقدر آسان بوده است.

بیشتر بخوانید  بیوگرافی آناهیتا همتی از اعتیاد تا همسر جوانش الکس!!

پس یادمان باشد که علم و سواد یک گام به جلو است نه عارضه دانش قبلی!


دیدگاهتان را بنویسید