داستان شاد در مورد یک بچه خجالتی
در یک گله بز ، یکی بچه خجالتی خیلی ساکت و وارونه بود.وقتی همه هستن بزغاله بازی می کردند و فریاد می زدند، فقط یک گوشه می ایستادند و تماشا می کردند.
چه زمانی گله بز با آب به دریاچه رسیدبچه های شاد و شیطون به آب بنوشید به طرف حوض دویدند و آب زیادی نوشیدند یک بازی آب انجام دادند .
ولی بچه خجالتی منتظر بود تا همه بچه ها ناپدید شوند حوضچه برن خودش آب میخورد، گاهی دیر میشد، گله به طرفش میرفت حومه شهر شروع کرد به راه رفتن و آن موقع بود آب آشامیدنی داشت از دست می داد خیلی عذاب می کشید.
چوپان مهربان بارها و بارها توقف کرد بز خجالتی گفت باید رفتارش را عوض کند. اما بچه خجالتی جوابی نداد و دوباره خجالتی رفتار کرد.
یک روز صبح که گله می خواست به دشت و صحرا برود،بچه خجالتی وقتی رفت روی زمین افتاد و کمی درد گرفت برای همین مثل هر روز نمی توانست به گله برسد. پنهان شده است منتظر بود تا جوابم را بدهم، وقتی به در نزدیک شد، دید که همه رفته اند و در خانه تنها مانده اند. پس باید تا تاریکی هوا ادامه داشت تنها و گرسنه آفرین.
چوپان گله در طول راه متوجه این موضوع شد بچه خجالتی او با آنها نیامد، برای همین سگ چوپان او را به خانه فرستاد و با خود آورد.اما اولگوش سگ یه چیزی گفت و بعد فرستاد خونه.
سگ چوپان به خانه برگشت و در گوشه ای خوابید .وزوز دلش در دلش نبود با خودش فکر کرد سگ چوپان به خاطر اون برنگشت پس چرا الان خوابیده دلش میخواست باهاش حرف بزنه ولی خجالت میکشید.
کمی راه رفت و منتظر ماند اما سگ او اهمیتی نمی داد. در آخر حوصله اش را از دست داد و جلو رفت و به سگ گفت: ببخشید، می توانم امروز بمانم؟ میتوانی مرا به گله ببری؟» سگ خندید و گفت: «البته ممکن است.
یک چوپان مهربان او جاده را تماشا کرد و منتظر ماند تا یک بار دیده شود بچه خجالتی بدو و بیا و سگ چوپان مسافت کوتاه پشت سرش را طوری به یاد می آورد که انگار با هم دوست شده بودند، حرف می زدند و می خندیدند.
چوپان گله خندید و گفت امیدوارم بچه خجالتی همینطور تا یک بزهای شاد شود.
منبع: تبجان