داستان بچه ماهی کوچولو


داستان بچه ماهی کوچولو

داستان بچه ماهی کوچولو

در عهد قدیم. تازه بهار بود روستای تپه بلند پر شده علف های سبز و گل های رنگارنگ بود. پروانه ها همچنان از پیله هایشان بیرون آمدند گل و بازی کردن خبر فرا رسیدن بهار دادن به همه.

داستان بچه ماهی کوچولو

بالای تپه صبح بخیر بود.

حسن خیلی بهار در راه است خوشحال بود و می خواست برود بیرون سبز او می توانست بازی کند، اما نمی توانست. چون مریض بود. چند روزی گذشت و حسن هنوز نیامده است. گل، پرنده و ماهی در خانه دلشان برایش تنگ شده بود.

داستان بچه ماهی کوچولو

آخه حسن قبلا خیلی دوستشون داشت زمستان پارسال همیشه با آنها صحبت می کرد، مراقب آنها بود.

به گل آب داد یک ماهی به آنها نان دادند اواز خلاصه آواز می خواند بهار و تابستان پارسال حسن و گل و ماهی با هم بازی کردند و خوش گذشت.

داستان بچه ماهی کوچولو

بعد از چند روز گلها می گویند: آخه چرا حسن ما رو یاد نمی کنه اواز خواندن. ماهی می گوید: چرا ما را به یاد نمی آوری؟ غذا بده و بازی کن. یک ماهی ایده خوبی داشته باشید. به سمت پروانه پرواز کن و به پنجره اتاق برو و مژده بده، پروانه بال زد و رفت. مدتی نگذشت که برگشت و گفت: حسن ماری، سرماخوردگی او خورد، اما مادرش به او داد سوپ خوشمزه درست کرد و به او داد تا بخورد.

داستان بچه ماهی کوچولو

او به من گفت که دو روز دیگر می تواند بیرون بیاید. دو روز گذشت و حسن که بسیار استراحت کرده بود با قدرت و سلامت دوید و از همه خداحافظی کرد. بعد حسن و یک ماهی ها و گل با یکدیگر شعر بهار بخوانید و دوباره بازی کنید و لذت ببرید.

بیشتر بخوانید  آهنگ خنده دار "زندگی چیست؟"

منبع: کودک انسان – فرشته زارع رفیع


دیدگاهتان را بنویسید