داستانی کودکانه در مورد قورباغه ای به نام سبزک
یک قورباغه او در برکه ای به نام زندگی می کرد سبز. این قورباغه همیشه در برکه بود و دو رویا در زندگی داشت و اولی این بود که یک روز حوضچه بره بیرون جنگل ها، دشت ها و نخلستان ها یک روز تصمیم گرفت از برکه بیرون بیاید تا دشت و جنگل و جنگل را ببیند و برای یافتن یک دوست خوب تلاش کند.
بعد از مادرش اجازه گرفت و از حوض بیرون آمد و به جنگل رفت جنگل به حیوانات و حشرات خیلی برخورد کرد.
اول به ارتش مورچه برای خود غذا جمع کردند.
با خود گفت: شاید بتوانم با برخی از مورچه ها دوست شوم، اما مورچه ها تلاش زیادی کردند و حتی هیچ کدام متوجه این موضوع نشدند. سبز نکردند، پس به راهش ادامه داد.
پرندگان زیادی را دید که دائماً در آسمان پرواز می کردند، اما آنها هم قد بلندی داشتند و نمی توانستند با آنها دوستی کنند.
تصمیم گرفت دوباره به راهش ادامه دهد. به دشت رسید، پس مجبور شد حشرات مختلف نگاه می کرد و با خود فکر می کرد که با کدام یک از آنها دوست است متشکرم پرید جلو و گفت: سلام اسمت چیه؟
سبزک گفت: نام من سبز!!
ملخ گفت: “شما قرار است دور هم جمع شوید.” یک بازی تنها بودن؟
سبزک گفت: نه نمی توانم پیگیری کنم من می خواهم.
ملخ گفت: آیا می توانم با تو بروم زیرا من هم آرزوهایی دارم؟
سبزک گفت: بیا.
دوتا با هم حرکت کردند و کلی حرف زدند و شادی کردند و کارآمد و کلمات زیبا و جدید از هم یاد گرفتند خلاصه هر دو خیلی بهشون خوش گذشت.
هوا داشت تاریک تر می شد، سبزه و ملخ قرار بود خون بریزند اما با هم دوست نشدند.
با هم خداحافظی کردند و هر کدام به خون رفتند و ناگهان هر دو گفتند: آری ما دو نفر با هم دوست شدیم، به سوی هم دویدند و گفتند:
دوست خوب، خدا نگهدار شما تا فردا.
اکنون سبز هردو شما بیرون برکه دید و دوست خوبی پیدا کرد.
منبع: نسیم رضوان