داستانی کودکانه در مورد انگور و عمه پیش رو
انگور گربه سیاه کوچولو بود. یک روز مادر فریاد زد و گفت: انگور جان! امروز این غذای پنیر را پیش خاله خود ببرید.
مراقب سگ ها در جاده باشید. سگ ها دشمن گربه هستند. «به دنبالشان میآیند و میگیرند و میخورند.
انگوری گفت: باشه مامان.
من پنیر را در سبد کوچک رفت و راه افتاد. عمه قبل او در روستای دیگری زندگی می کرد.
انگور رفت و رفت.
تا آن روز یک سگ هم ندیده بود. انگور در کنار مزرعه اوه او از آن عبور کرد حیوانات سبز یک اره کوچک. وسط راه نشست و به اطراف نگاه کرد.
انگوری با خود گفت: این کار را نکن سگ من نشسته ام؟ اما او چگونه می خواهد دنبال من بیاید و با این کوچولو مرا بگیرد؟
انگور جلو آمد و با صدای بلند گفت:سلام آقا. سگ!! «حتماً میخواهی مرا دنبال کنی و مرا بگیری.
بر حیوانات سبز، او یک قورباغه بود. با صدای بلند خندیدی، قورقور گفت: چه گربه کوچولوی نادانی هستی! بله همینطور است سگ من نیستم.
یک قورباغه صبح. حالا راه خودت را برو و برو.
ر واقعا یکی است سگ دیدی، خیلی مواظب باش.
انگوری او دوباره شروع کرد. رفت و رفت. این بار یکی حیوانات سفید پشمالو کوچک منظره.
گریپ فروت فکر کرد حیوانات زیبا!! حتما دوست دارم یک قورباغه “بی ضرر است!”
سپس گفت: «سلام خز سفید!! شما این را از دور و روی سگ دیده اید! “البته، فکر نمی کنم هیچ سگی بتواند مرا بگیرد!”
حیوان پشمالوی سفید سگ بود، غرید و گفت: «معلوم شد این همه سگ دیدم! از مال من!”
و کنار انگوری پرید. انگور فرار کرد، چه فراری! سبد را انداخت و از درختی بالا رفت.
سگ سفید کمی زیر درخت ماند و پارس کرد. بعد خسته شد و رفت.
انگور برای مدتی چوب ماند و دید از مستر داگ خبری نیست. آهسته پایین آمد و گفت: کی فکر می کرد حیوان سفید پشمالو سگ باشد؟
سپس سبد خود را برداشت و آن را دید پنیر سر جایش هست سپس با احتیاط به کنار خونه عمه از قبل شروع شد
منبع: 10 استوری بلاگفا