داستانی احساسی در مورد یک قلب شکسته!


به مردی برخورد کردم که در حال قدم زدن بود! متاسفم… من هم متاسفم. توجهی نکردم… خیلی مودب بودیم، من و آن غریبه خداحافظی کردیم و به سفرمان ادامه دادیم. اما چگونه در خانه با کسانی که دوستشان داریم رفتار کنیم؟


داستان کوتاه / قلب شکسته

دخترم خیلی آرام کنارم ایستاده بود اما به محض اینکه برگشتم به او ضربه زدم و نزدیک بود بیاندازمش اما بدون توجه با اخم به او گفتم: «اوه! از سر راه برو.» دلش شکست و رفت! نمیدونستم با چه سرعتی دارم حرف میزنم… وقتی توی رختخوابم بیدار بودم صدای آرام و ریز خدا در وجودم گفت: وقتی با غریبه ای آشنا میشی، آداب همیشگی رو دنبال میکنی، اما با بچه ای که دوستش داری بدرفتاری میکنی. ! برو کف آشپزخانه را نگاه کن. آنجا، نزدیک در، گلها را خواهید دید.


داستان کوتاه / قلب شکسته

اینها گلهایی هستند که او برای شما آورده است. خودش آنها را مرتب کرد. صورتی، زرد و آبی…او ساکت ایستاده بود تا شما را غافلگیر کند.هیچ وقت اشکی را که چشمان کوچکش را پر کرده بود ندیدید.در آن لحظه احساس حقارت کردم و اشک هایم خستگی ناپذیر سرازیر شدند. آروم رفتم کنار تختش زانو زدم…بیدار کوچولو بیدار شو. اینو برای من جمع کردی؟ گفتم دخترم از رفتار امروزم واقعا متاسفم. نباید اینطور سرت داد میزدم دخترم گفت: «اشکالی ندارد مامان، چون به هر حال دوستت دارم. مامان منم تو رو دوست دارم دختر و منم عاشق گلم مخصوصا آبی.


داستان کوتاه / قلب شکسته

کوچولویم ادامه داد: آنها را کنار درخت پیدا کردم و داشتم چون مثل شما زیبا هستند. میدونستم دوستشون داری مخصوصا اباییه… میدونی اگه فردا بمیری شرکت یا موسسه ای که توش کار میکنی به راحتی ظرف یک روز جانشینی برات پیدا میکنه؟ اما آیا خانواده ای که پشت سر می گذارید تا آخر عمر دلتنگ شما خواهند شد؟ و شما فکر می کنید ما خودمان را وقف کار می کنیم و آنقدر که باید مراقب خانواده خود نیستیم!🌺

بیشتر بخوانید  گریم زنانه و عجیب امیر آقایی در فیلم جدیدش!


دیدگاهتان را بنویسید