روزی زنی که از بدخواهی شوهرش به ستوه آمده بود برای چاره جویی به رمل رفت.
روزی که به خاطر دوستش درد می کرد، دوستش او را عاقل و عاقل خطاب کرد.
حکیم ابتدا به سخنان و درد آن زن خوب گوش داد و سپس دستور داد که این تنها درمان موی گرگ است! او در تلاش برای یافتن گرگ بود که ناگهان لانه گرگی را در محل زندگی توله هایش پیدا کرد. زن هر روز گوشت تازه را به لانه گرگ می برد و می نشست، مرد به نزدیکی لانه اش عادت کرد، مخصوصاً که هر روز یک پای گوسفند هم می گرفت. زن نیز هر روز سعی می کرد کمی به لانه نزدیک شود تا اینکه پس از چهل روز کم کم با توله سگ بازی کرد و گرگ در کنار او لیس زد و زن نیز با دست پشت و سر گرگ را نوازش کرد.
روزی در حالی که نوازش می کرد، موهای پیشانی گرگ را برید و با خود نزد حکیم برد! حکیم از زن داستانی خواست و آن زن مشکلاتی را که بر او وارد شده بود برای حکیم توضیح داد. شکارچی باشید، اما بدانید که شوهرتان جنسیت خودتان است و با کمی صبر و انعطاف می توانید به آنچه می خواهید برسید.
زن از فکر و ذکاوت حکیم دانا تشکر کرد و به خانه بازگشت و سعی کرد دستورات را مو به مو اجرا کند. با گذشت زمان، مرد داستان ما مهربان شد و آنها همیشه با خوشحالی زندگی کردند …