داستانی آموزنده از کودکی تلخ!


تشییع جنازه یکی از آشنایان در یک روز سرد پاییزی در قبرستان بود، نوه آن مرحوم اصلا گریه نکرد و غمگین نشد.


داستان کوتاه / خاطره تلخ کودکی

بعداً علت را پرسیدم، گفت: با اینکه پدربزرگم آدم بدی نبود، اما یک روز یادم می‌آید نوروز بود و به نوه‌هایش عیدی داد و ما بچه بودیم، نوه دخترش بودیم و 1000 تومان داد. به نوه هایش عیدی داد و 200 تومان به ما داد و جلوی آنها گفت: پدربزرگ اصلی شما این و آن است و بروید 1000 تومان عیدی از او بگیرید.


داستان کوتاه / خاطرات تلخ کودکی

این حرکت او را همیشه به یاد دارم و تا آخر عمر او را پدربزرگ و نوه خودم نمی دانم.


داستان کوتاه / خاطره تلخ کودکی

شاید صد حسنه برای رسوخ در دل ها کافی نباشد، اما یک حرکت احمقانه برای ایجاد نفرت ابدی کافی است. و بدانیم که بچه ها با اینکه نمی دانند چگونه از محبت و بی ادبی و بی احترامی ما تشکر کنند و شرمنده باشند، اما از ترس ما نمی توانند عکس العمل نشان دهند و سکوت کنند، اما همه رفتارهای ما را درک می کنند و ما را می بینند و می دانند. عشق و طبیعت. آنها همیشه این را در ذهن دارند و وقتی بزرگ شدند،


داستان کوتاه / خاطرات تلخ کودکی


بیشتر بخوانید  404 پیدا نشد

دیدگاهتان را بنویسید