داستانی آموزنده از توالت عمومی در جاده!


راننده اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد که 15 دقیقه در این کافه توقف داریم. کسی دیر نکنه، چند دقیقه مانده به پایان اتوبوس رسیدم و جلوی اتوبوس ایستادم. همین که شاگرد راننده در جلو را باز کرد مثل فنر از جا پریدم و فاصله اتوبوس تا توالت را با سرعت زیاد دویدم.


داستان آموزنده / توالت عمومی در جاده

پیرمردی روی صندلی قدیمی جلوی توالت کافه نشسته بود. شش یا هفت چتر پلاستیکی را پر از آب کرد و کنار دیوار گذاشت و من اولین چتر را برداشتم و به سمت یکی از توالت ها دویدم. پیرمرد فورا فریاد زد آقا برگرد برگرد، گفتم برگشتم؟ اون چیه من چیکار کردم گفت این صندلی رو ول کن و اون یکی رو بگیر من هم کاری که گفت انجام دادم و پریدم توالت.


داستان آموزنده / توالت عمومی در جاده

چند دقیقه بعد، مثل مرغی که از قفسش بیرون بیاید. از توالت خارج شدم، سکه را به پیرمرد دادم و با او خداحافظی کردم. چند قدمی ازش دور شدم اما به سمتش برگشتم و گفتم این گل های آفتابگردان هم اندازه و هم رنگ هستند و همه پر از آب هستند. چرا به من گفتی این خورشید را بگذار و آن را بگیر؟


داستان آموزنده / توالت عمومی در جاده

آیا به نظر شما این گل آفتابگردان ها با هم فرقی دارند؟!پسرم گفت درست است که این گل آفتابگردان از نظر شما با هم فرقی ندارد، اما می خواستم بفهمید که در سن و سال و سلامتی خودم اینجا کار کرده ام. ده ساعت در روز در سرما و گرما، من برگ چغندر نیست. من هم اینجا آدم خودم هستم. اینطور نیست که بتوانید هر خورشیدی را که بخواهید بگیرید. خورشید با خورشید فرقی ندارد، اما من اینجا هستم و کسی برای خودم. عجب داستانی! 🌺

بیشتر بخوانید  404 پیدا نشد


دیدگاهتان را بنویسید