حکایت ها داستان های قدیمی شیرین و کوتاهی هستند که با خواندن آنها هم لبخند به روی لب مینشیند و هم درسی بزرگ یاد میگیریم. در ادامه یک حکایت کودکانه وجود دارد که در آن درباره استفاده به جا از زور و قدرت صحبت میشود.
بیشتر بخوانید: حکایت مردی که میخواست زبان حیوانات را یاد گیرد از مولانا
حکایت کودکانه چوپان و فرشته
پیرمردى بود که یک پسر رنجور و ضعیف داشت. هرکس به او مىرسید آزارش مىداد و اذیتش مىکرد. چون ناتوان بود، زورش به کسى نمىرسید. بعد از مدتى پدر مرد و چون چیزى نداشتند، پسر خودش گله گوسفندان را به صحرا مىبرد.
چیزى نگذشت که چوپانهاى دیگر او را از زمینهاى پر علف بیرون کردند و او ناچار شد گلهٔ کوچک خود را در جاهاى دور، در کوهها یا در جنگلها بچراند. یک روز در جنگل انبوهى مشغول چراندن گوسفندان بود. ناگهان چشماش به زنى زیبا افتاد که زیر درخت بزرگى خوابیده بود.
زنى بود که در میان زنان ده هرگز ندیده بود. لباس عالى و قیمتى بر تن، کفشهاى گرانقیمت تیماج بر پا داشت و گیسوان مشکى و بلندش هم افشان شده بود و چون سایه درخت برگشته بود، آفتاب نیمروز بىرحمانه گونهٔ قشنگ او را مىسوزاند.
پسرک مبهوت زیبائى زن شده بود و دلش سوخت و شاخههائى از درختها که برگ داشتند برید و آهسته سایبانى بالاى سر آن زن درست کرد، اما چیزى نگذشت که زن فرشته صورت از خواب بیدار شد و سایبان را دید و وقتى که اطراف خودش را جستجو کرد، پسر را دید و گفت: ‘چطور شد که به فکر آسایش من افتادی؟’
بیشتر بخوانید: حکایت و داستان ضرب المثل کشک چی!؟ پشم چی!؟ به همراه معنی
پسر گفت: ‘چون دیدم اهل اینجا نیستى فهمیدم راه گم کردهاى و خسته هستی، دلم سوخت و حیفام آمد صورت قشنگ شما را آفتاب بسوزاند.’
آن زن که فرشته بود، از این جوان و مهربانىاش خوشاش آمد، گفت: ‘معلوم مىشود که آدم خوبى هستى حال عوض این خوبى که به من کردى هر چه میل دار از من بخواه!’ جوان گفت: ‘من احتیاج به چیزى ندارم، ولى اگر اى فرشته خوب و قشنگ مىخواهى به من کمک بکنى مرا نیرومند کن، تا گوسفندان خود را هرجا دلم بخواهد بچرانم و کسى نتواند اذیتم کند.’
فرشته گفت: ‘خوب هر چه خواستى شد. حالا زور خود را آزمایش کن.’ جوان رفت نزدیک درختى که تا اندازهاى کلفت بود و آن را گرفت و با یک زور از ریشه کند. بعد فرشته گفت: ‘حالا برو آن سنگى را که روى تپهٔ بالاى ده قرار دارد زور بده.’ جوان رفت و به تخته سنگى که فرشته نشان داده بود زور آورد و تخته سنگ از جا تکان خورد.
فرشته فریاد زد: ‘چه مىکنی؟ مواظب باش اگر بیشتر فشار بیاورى و سنگ از جاى کنده شود ده خراب خواهد شد و به مردم آزار خواهد رسید مواظب باش که از زورت در موقع لازم و به منفعت مردم در کارهاى نیک استفاده کنی، کسى را نیازار و با کسانى که به مردم ظلم مىکنند جنگ کن.’
بیشتر بخوانید: حکایت کوتاه و بسیار آموزنده مار و خارپشت
فرشته این را گفت و ناپدید شد. جوان از آن روز پهلوان پرزورى شد و پند فرشته را هرگز فراموش نکرد و تا زنده بود از زورش در کارهاى مردم و آسایش اهالى ده استفاده کرد و نمىگذاشت کسى اشخاص ضعیف را آزار و اذیت کند.
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.