حکایت کهن ژاپنی “ویسوی چوب‌تراش و کشیش پیر”


در حکایت‌های ملل مختلف همیشه درس یا نکته‌ای اخلاقی در قالب داستان بیان شده تا بر ذهن خواننده تاثیر بگذارد و باعث شود قدمی رو به پرروش افکار و اخلاقیات خود بردارد. در این مطلب با یک حکایت کهن ژاپنی همراه شما هستیم. به نظر شما پند اخلاقی این حکایت چیست؟

stars
پیشنهاد ستاره

ویسوی چوب‌تراش و کشیش پیر

سال‌ها پیش در دشت بی حاصلی مرد چوب تراشی به اسم ویسو با همسر و فرزندانش در یک کلبه زندگی می‌کرد. یک روز کشیش پیری با ویسو ملاقات کرد که به او گفت: “چوب‌تراش محترم، نگرانم که هرگز به درگاه خدا دعا نکنی.”

ویسو پاسخ داد: “اگر همسر و خانواده‌ای پرجمعیت برای سیر کردن داشتی، هیچ وقتی برای دعا کردن نداشتی.”

پاسخ ویسو به مذاق کشیش پیر خوش نیامد و پیرمرد توصیف کاملی از جهنم و عذاب‌های آن به ویسو داد که باعث شد ویسوی ساده به وحشت بیفتد و به کشیش قول داد که دعا بخواند و خدا را از یاد نبرد. کشیش هنگام ترک ویسو به او گفت: “کار کن و دعا کن”

متاسفانه ویسو این حرف کشیش را نشنید و تمام روز خود را وقف دعا خواندن کرد و دیگر هیچ کاری نکرد به طوری که آخرین ذخیره‌های غذاییشان تمام شد و همسر و خانواده‌اش از گرسنگی عذاب می‌کشیدند. همسر ویسو که تا به حال هیچ کلمه تند یا تلخی به شوهرش نگفته بود، روزی به شدت عصبانی شد و با اشاره به بدن لاغر و رنگ زرد فرزندانش فریاد زد: بلند شو، ویسو، تبرت را بردار و کار بکن. برای همه ما کار کردن تو مفیدتر از زمزمه کردن دعا است!»

بیشتر بخوانید  بیا بهت یاد بدم چجوری کباب مصری درست کنی تا همه عاشقش شن | آموزش کباب مصری + ویدئو

ویسو چنان از صحبت همسر مظلوم و ساکتش شوکه شده‌بود که تا چند دقیقه نتوانست حرف بزند و سپس با عصبانیت گفت “زن، خدا برتر از تو است. تو موجود گستاخی هستی که اینطور با من صحبت می‌کنی و من دیگر با تو و فرزندانت کاری ندارم!”

سپس بدون خداحافظی تبرش را برداشت و کلبه را ترک کرد و از کوه فوجیاما بالا رفت و در میان مه از نظر ناپدید شد. هنگامی که ویسو روی قله کوه نشست، صدای خش خش ملایمی شنید و بلافاصله بعد از آن، روباهی را دید که به داخل بیشه‌زاری دوید. ویسو دیدن روباه را خوش شانسی می‌دانست، و دعای خود را نیمه کاره گذاشت و از جا بلند شد و به امید یافتن روباه به این طرف و آن طرف دوید. ناگهان به فضای بازی در میان درخت‌ها رسید و دو خانم را دید که کنار جوی مشغول بازی کردن با چند تکه چوب بودند. مرد روی تخته‌ای نشست و از دور بازی آن‌ها را تماشا کرد. به نظر می‌رسید بازی عجیبی است و انتها ندارد. در یک لحظه دید یکی از بازیکنان حرکت اشتباهی انجام داد و ویسو فریاد زد “اشتباه کردید خانم!”

زنان در یک لحظه تبدیل به روباه شدند و فرار کردند. هنگامی که ویسو سعی کرد آنها را تعقیب کند، با وحشت متوجه شد که اندام‌‌های بدنش به طرز وحشتناکی سفت شده است، موهایش بسیار بلند است و ریش هایش به زمین رسیده. علاوه بر این وقتی به دستش نگاه کرد، متوجه شد که دسته تبر او، اگرچه از سخت‌ترین چوب‌ها ساخته شده‌بود، به تلی از گرد و غبار تبدیل شده‌است. ویسو پس از تلاش‌های بسیار دردناک توانست روی پاهای خود بایستد و بسیار آهسته به سمت خانه کوچک خود پیش رفت. وقتی به آنجا رسید از اینکه کلبه‌ای ندید تعجب کرد و با دیدن زنی بسیار مسن در همان نزدیکی گفت: “خانم! خانه کوچکم ناپدید شده‌است. امروز بعدازظهر از خانه رفتم و اکنون که هنگام عصر برمی‌گردم، خانه‌ام گویی ناپدید شده‌است!”

بیشتر بخوانید  خبر خوش درباره حقوق کارمندان | کارمندان بخوانند

پیرزن نام او را پرسید و وقتی ویسو نام خود را گفت، با تعجب فریاد زد “خدای من! ویسو سیصد سال پیش زنده‌بود! او یک روز از خانه‌اش رفت و دیگر برنگشت.”

“سیصد سال”! ویسو با خود زمزمه کرد. “امکان ندارد، همسر و فرزندانم کجا هستند؟”

“دفن شده‌اند! و اگر آنچه شما می‌گویید، درست باشد پس خدایان به مجازات بی‌توجهی به همسر و فرزندان کوچکتان، شما را مجازات و عمر فلاکت بار شما را طولانی کرده‌اند.”

اشک روی گونه‌های پژمرده ویسو جاری شد و با صدایی لرزان گفت: “من مردانگی‌ام را از دست داده‌ام. وقتی عزیزانم گرسنه بودند و به من نیاز داشتند، آن‌ها را فراموش کردم. ای پیرزن، آخرین حرفم را به خاطر بیاور: “اگر دعا می‌کنی، کار هم بکن!»

.

.

.

لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما به اشتراک بگذارید. 

دیدگاهتان را بنویسید