امروزه هم نویسندگان جدید دست به نگارش قصه و حکایت می زنند و داستان های کوتاه تولید می کنند. هر قصه و حکایت، داستان کوتاهی دربردارندۀ پیام و نتیجه ای است. در ادامه همراه ما باشید.
عاقبت مشاور پر حرف در درگاه پادشاه
یک پسربچهی دهساله بود، اسمش «تائوخام.» این پسر شل بود و نمیتوانست راه برود اما در عوض هدف گیری دقیقی داشت. یک روز تائوخام با کمک دوستانش زیر یک درخت انجیر رفت و با پرتاب ریگ به طرف برگهای درخت، شکل یک فیل را در میان برگهای درخت ساخت. بعد، به همین ترتیب یک گوسفند و یک گاومیش در میان برگها به وجود آورد.
بیشتر بخوانید: حکایت زن دهن لق و کدخدای کم عقل | به نظرتان نصیحت پدر به پسر درست بود؟
نور آفتاب از میان برگهای سوراخ شده میگذشت و تصویر بزرگ حیوانات روی زمین میافتاد. وقتی هم باد میآمد برگها به اینسو و آنسو حرکت میکردند و چنان به نظر میرسید که حیوانها زندهاند و دارند میرقصند.
در همان زمان پادشاه که با همراهانش ازآنجا میگذشت، بچهها که نگهبانان را دیدند ترسیدند و با «تائوخام» پشت درخت پنهان شدند.
وقتی پادشاه و همراهان به سایهی درخت رسیدند هوا چنان خنک و خوش بود که تصمیم گرفتند در آنجا استراحت کنند. پادشاه همینکه به درخت تکیه داد چشمش افتاد به سایهی حیوانهایی که روی زمین افتاده بود. نور آفتابی که از میان برگهای بالای سرش میگذشت این شکلها را به وجود آورده بود.
پادشاه همینکه به درخت تکیه داد چشمش افتاد به سایهی حیوانهایی که روی زمین افتاده بود.
بیشتر بخوانید: حکایت آموزنده اختلاف چهار نفر برسر انگور؛ قصهای از مثنوی مولوی به زبان ساده
پادشاه به نگهبانها دستور داد که ببینند چه کسی این طرحها را روی برگها کنده است. همهی بچهها فرار کردند؛ اما «تائوخام» چون شَل بود نتوانست فرار کند. نگهبانها او را پشت درخت پیدا کردند و به حضور پادشاه آوردند. پسر به پادشاه گفت که چگونه آن کار را کرده است و پادشاه به او گفت: «نشانم بده!»
تائوخام یکمشت ریگ برداشت و آنها را یکییکی میان برگها پرتاب کرد و پیش چشم پادشاه طرح یک پرندهی کوچک روی یکی از برگهای درخت به وجود آمد.
پادشاه از این کار عجیب، تحت تأثیر قرار گرفت و پس از لحظهای فکر کردن گفت: «گوش کن، با من به قصر بیا. میخواهم کاری برایم انجام دهی.» پس «تائوخام» را به فیلی سوار کردند و به قصر بردند.
روز بعد قرار بود پادشاه با مشاورانش جلسهای داشته باشند. پادشاه به خدمتکارانش دستور داد پردهای در پشت تختش بیاویزند و سوراخی در آن ایجاد کنند. بعد تائوخام را پشت پرده نشاندند و پادشاه به او گفت: «درست در مقابل تو، مردی مینشیند. میخواهم وقتی او دهن باز کرد تو از میان این سوراخ پرده، تکهای گل توی دهانش پرتاب کنی.»
کمی بعد مشاوران وارد شدند و گفتگو آغاز شد. آن آدم، بیآنکه بداند چه آشی برایش پختهاند، شروع به صحبت کرد، اما همینکه دهانش را باز کرد «تائوخام» گلولهی گل را توی دهانش پرتاب کرد. مشاور خیال کرد حشرهای توی دهانش پرید. خواست آب دهانش را بیرون بریزد اما چون در حضور پادشاه بود، از روی ادب آن را قورت داد.
هر بار که او دهان باز کرد همین کار تکرار شد و بنابراین او اصلاً نتوانست صحبت کند. بقیهی مشاوران خوشحال شدند که بالاخره آنها هم فرصت حرف زدن پیدا کردند چون آنها هم مطالبی داشتند که میباید به عرض میرساندند.
بیشتر بخوانید: حکایت حساب سرنوشت | داستان مردی که در گذشته مهربانی کرده بود
بعدازآنکه مجلس به آخر رسید پادشاه از مشاور پرحرف پرسید: «امروز چه اتفاقی برایت افتاده؟ من یک کلمه حرف از تو نشنیدم.»
مشاور پاسخ داد: «قربان، خیلی چیزها داشتم که به عرض برسانم اما هر بار که میخواستم صحبت کنم حشرهای پرید به دهانم و من اصلاً نتوانستم صحبت کنم»
پادشاه، خوشحال از اینکه نقشهاش بهخوبی اجرا شد، گفت: «راستی که عجیب است! بار دیگر که ما جلسه داریم لطفاً به یاد داشته باش که به دیگران هم اجازه بدهی مثل امروز حرفشان را بزنند. امیدوارم بفهمی که آنها هم مطالب مهمی دارند که باید به عرض برسانند.»
نظرات خود را با ما به اشتراک بگذارید.