در این مطلب قصد داریم یک حکایت شیرین و محلی، از داستان عشق یک پیرمرد به یک دختر جوان را برای شما نقل کنیم که با ابیاتی از سعدی هماهنگی دارد و از آن اقتباس شده است.
این حکایتها دارای پند و اندرزهای اخلاقی بوده و در قالب داستان و اشعاری به شما نکات مهمی را میآموزند. با ما همراه باشید تا یک حکایت عاشقانه دیگر از سایت ستاره را با هم بخوانیم.
حکایت رسوایی عشق پیرمرد به دختر جوان
در این حکایت محلی کوتاه، پیرمردی با هزاران دوز و کلک سعی کرد دختر جوانی را خاستگاری کند و بعد از تلاشهای زیاد توانست او را به همسری برگزیند. دختر قصه ما از این ازدواج خوشحال نبود؛ اما پیرمرد از اینکه توانسته بود به نیت خود برسد در پوست خود نمیگنجید.
پیرمرد سعی میکرد با حرفهای خود و لطیفههایی که برای دختر تعریف میکرد؛ دل او را به دست بیاورد. هر روز در کنار او مینشست و با سخنان خود سعی میکرد دل دختر را نرم کند و او را عاشق خود کند.
پیرمرد این حرفها را به زبان میآورد:
بختت بلند و بیدار بود که با یک پیرمرد ازدواج کردی. مردی که جهان دیده است، سرد و گرم روزگار را چشیده است. مردی که توانسته نیک و بد روزگار را یاد بگیرد و روش صحبت کردن و دوستی را بلد است.
تا توانم دلت به دست آرم / ور بیازاری ام نیازارم
ور چو طوطی شکر بود خورشت / جان شیرین فدای پرورشت
تو خیلی خوش بخت هستی که با یک مرد جوان که سبک پا و فقیر است ازدواج نکردی. مردی که هر روز به دنبال هوای و هوس تازه ای میرود و شب را با دوستان و رفیقان خود میگذراند.
وفاداری مدار از بلبلان چشم / که هر دم بر گلی دیگر سرایند (معنی بیت: از بلبل انتظار وفاداری نداشته باش، که هر لحظه روی گلی نشسته و سرود میخواند).
بیشتر بخوانید: حکایت شاگرد جوان بزاز و زن هوس باز | شاگردی که به عرش اعلا رسید
کار هر شب پیرمرد این بود که این حرفها را به دختر جوان بزند. دختر نیز ساکت بود و فقط گوش میداد و پیرمرد از این بابت خوشحال بود. چون فکر میکرد که سکوت دخنر نشان از رضایت او است و او توانسته با این حرفها دل دختر را به دست بیاورد.
تا یک شب پیرمرد از سکوت دختر خسته شد و گفت: تو هم حرفی بزن و چیزی بگو.
دختر جوان بلاخره لب به سخن گشود و آهی کشید و گفت: همه این حرفهایی که هر روز و هر شب به من میگویی در عقل من نمیگنجد؛ چون این حرف را پیش از این از قابله خود شنیده ام که میگفتند:
زن جوان را اگر تیری بر پهلو نشیند، بهتر از آن که پیری …
زن کز بر مرد، بی رضا برخیزد/ بس فتنه و جنگ از آن سرا برخیزد
بیشتر بخوانید: ۵۲ حکایت کوتاه از گلستان سعدی با زبان ساده از باب های هشت گانه
سرانجام زن از پیرمرد طلاق گرفت و با یک مرد جوان بداخلاق ازدواج کرد. دختر جوان با این همه بداخلاقی و رنجی که تحمل میکرد میگفت:
الحمدلله که از آن عذاب الیم برهیدم و بدین نعیم مقیم برسیدم…
با این همه جور و تندخویی / بارت بکشم که خوبرویی
با تو مرا سوختن اندر عذاب / به که شدن با دگری در بهشت
بوی پیاز از دهن خوبروی / نغز برآید که گل از دست زشت
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و کاربران محترم سایت ستاره به اشتراک بگذارید.