هر شب جمعه، شاه عباس لباس درویشى مىپوشید و به طور ناشناس در شهر مىگشت. شبى در دهانه دروازه شهر به خانهاى رسید، صداى ساز و دهل مىآمد؛ در زد و مهمان صاحبخانه شد.
دید بساط صاحبخانه جور است و مطربى هم دارد ساز مىزند. از صاحبخانه پرسید: پول این بساط را از کجا جور مىکنی؟
صاحبخانه گفت: از راه پینهدوزی.
شاه عباس گفت: ‘اگر فردا شاه عباس کار پینهدوزى را قدغن کند چه مىکنی؟’ گفت: یک کار دیگر.
صبح شد و شاه عباس برگشت به دربار، بعد دستور داد کار پینهدوزى قدغن شود.
پیشنهاد ستاره
پینهدوز که چنین شنید، رفت سراغ حمالی. شب شاه عباس در لباس درویشى به در خانه پینهدوز رفت، باز صداى ساز شنید. مهمان صاحبخانه شد و کمى بعد گفت: اگر شاه عباس کار حمالى را قدغن کند، تو چهکار مىکنی؟
مرد گفت: خدا بزرگ است، یک کارى مىکنم و با پولش باز این بساط را جور مىکنم.
فردا صبح، شاه عباس دستور داد حمالى قدغن شود. مرد پینهدوز یک سطل آب برداشت و آبفروشى کرد.
شب شاه عباس در لباس درویشى به سراغ مرد رفت و دید باز هم بساط مرد جور است. از مرد اجازه خواست داخل شود.
مرد گفت: برو خدا پدرت را بیامرزد! هر شب نفوس بد مىزنى و کار من قدغن مىشود. حالا بیا تو.
شاه عباس کمى نشست و بعد گفت: حالا اگر آبفروش قدغن شود چه مىکنی؟
مرد جواب داد: میرغضب شاه عباس مىمیرد جایش را مىگیرم، و مىشوم میرغضب شاه عباس!
صبح فردا، شاه عباس وزیرش را گفت: برو دروازه شهر، آبفروش را بیاور میرغضب ما بشود.
وزیر رفت و آبفروش را پیدا کرد. گفت: شما باید میرغضب شاه بشوید.
مرد گفت: به شرطى که هر شب حقوقم را بدهید حاضرم.
شاه عباس تا سه روز، غروب به غروب حقوق مرد را داد. اما غروب یک روز نداد. مرد هم شمشیر فولادیش را گرو گذاشت و مقدارى پول تهیه کرد. بعد هم یک شمشیر چوبى گرفت.
شاه عباس شبانه با لباس درویشى رفت در خانه مرد. دید باز هم بساط مرد جور است. وقتى ماجرا را دانست چیزى نگفت.
صبح شاه عباس به کاخ برگشت. لباس پادشاهى پوشید و دستور داد میرغضب حاضر شود. بعد به میرغضب امر کرد: گردن این امیرزاده را بزن.
میرغضب گفت: قربان! اگر این شخص بىگناه باشد شمشیر فولادى من چوبى مىشود. بعد شمشیرش را بلند کرد و در حین فرود آوردن گفت: قربان! او بىگناه است. شمشیر چوبى شده!
شاه عباس دستور داد مجلس خلوت شود بعد خودش را به مرد شناساند و گفت که درویش هر شبى است و اضافه کرد: زندگى واقعى را تو مىکنی، با پول کمى که درمىآورى خوش مىگذرانی.
حالا چیزى از من بخواه. مرد پینهدوز هیچ چیز از شاه عباس نخواست، به خانهاش برگشت و بهکار پینهدوزىاش مشغول شد.
برداشت خود را از این حکایت، در بخش نظرات برای کاربران ستاره بنویسید.