این حکایت یکی از حکایتهای زیبای شیخ عطار است که به قلم مهدی آذریزدی به نگارش درآمده است.
حکایت سلطان محمود و پیرمرد دانا
روزی بود، روزگاری بود. یک روز سلطان محمود غزنوی با امیران لشکر خود بهقصد شکار به صحرا رفت. در کنار تپهای سرسبز و پردرخت که دیدن آن از دور آسان بود، قرارگاهی ترتیب دادند و چادر سلطان را بر سر پا کردند. خدمتکاران به تهیه ناهار مشغول شدند و لشکریان به دیدبانی راهها گماشته شدند و امیران به دستور سلطان از هر طرف به شکار رفتند. خود سلطان محمود نیز سوار بر اسب از میان پست و بلند صحرا به جستجوی شکار رفت و به دنبال گورخری اسب تاخت تا از همراهان دور افتاد.
وقتی سلطان محمود از پشت تپهای سر درآورد با پیرمرد خارکنی روبرو شد که خری همراه داشت و بار هیزمش افتاده بود و هرچه کوشش میکرد بار هیزم را روی خر خود بگذارد نمیتوانست و در کار خود درمانده بود.
سلطان محمود پیش رفت و گفت: «بابا، میخواهی کمکت کنم؟»
پیرمرد خارکن گفت: «چهکاری از این بهتر که بار من بار میشود و برای تو هم ضرری ندارد، در اینجا دیگر کسی پیدا نمیشود که به من کمک کند، تو هم جوان خوشسیمایی هستی و خوبی کردن از تو عجب نیست.»
سلطان محمود از اسب پیاده شد و درحالیکه در بار کردن بار هیزم به پیرمرد کمک میکرد پرسید: «در صحرا تنها کار میکردی؟»
پیرمرد گفت: «بله، کسی را ندارم که با من همراهی کند».
سلطان پرسید: «پس، از اول چگونه این بار سنگین را روی خر گذاشتی که حالا نمیتوانی؟»
پیرمرد گفت: «من هرروز این کارم است، از اول فکرش را میکنم. خارها را روی یک تپه جمع میکنم و باربندی میکنم و پای تپه را قدری گودال میکنم و خر را در آن چاله وامیدارم و بار را آهسته به پشت خر میاندازم. ولی اینجا خر دستش به سنگ گیر کرد و بار افتاد و روی زمینِ هموار نمیتوانستم بارش را بار کنم.»
سلطان گفت: «درست است، هر کاری همینطور است، اولش آدم، حساب میکند. ولی گاهی پیشامدهای حسابنشده هم پیدا میشود».
پیرمرد که برای حرف زدن زبانش باز شده بود گفت: «پیشامدها همه حسابشده است، حسابش را ما نمیدانیم ولی آنکسی که باید بداند میداند، شاید این بار اینجا افتاد که یکچیزی هم گیر شما بیاید، یعنی ثواب کمک کردن، کمک کردن به مردم درمانده خیلی ثواب دارد».
سلطان گفت: «همینطور است، بارکالله پیرمرد، عقیده خوبی داری».
بیشتر بخوانید: حکایت پیرزن فقیر اسفند دودکُن و همسایه ثروتمند
بار هیزم بار شد و پیرمرد گفت: «خیلی خسته بودم و خدا سببساز است، اگر تو نمیرسیدی خیلی مشکل بود که بار من بار شود، ای جوان، برو که خدا تو را به خوشبختی برساند».
سلطان محمود از حرف زدن پیرمرد خوشش آمد و بعدازاینکه پیر خارکن خرش را هی کرد و راه افتاد، سلطان هوس کرد که بزرگواری خود را به او نشان دهد و قدری سر به سرش بگذارد. زود برگشت به چادر و به لشکریان گفت: «در آنجا پیرمردی با خر و بار هیزمش میرود، بروید از همه طرف راهها را بر او ببندید بهطوریکه مجبور شود بیاید ازاینجا از جلو قرارگاه ما بگذرد.»
لشکریان رفتند از اطراف بر سر راهها ایستادند. وقتی پیرمرد به یکی از آنها رسید سرباز گفت: «پیرمرد، ازاینجا نمیشود رفت، راه بسته است و عبور ممنوع است، از یک راه دیگر برو».
پیرمرد بیآنکه حرفی بزند راه دیگر را در پیش گرفت. مقداری که رفت یک سرباز دیگر جلوش را گرفت و گفت: «از این راه نمیشود رفت، راه بسته است و قدغن است.»
پیرمرد راهش را عوض کرد. در یکی دو راه دیگر هم همین را گفتند و پیرمرد اوقاتش تلخ شد و گفت: «امروز چه خبر است که همۀ راهها بسته است، پس من از کجا بروم؟»
سرباز آخری راهی را که بهطرف چادر سلطان میرفت نشان داد و گفت: «آن راه آزاد است، مگر نمیخواهی به شهر بروی، خوب، ازآنجا برو، شاید هم زودتر برسی».
پیرمرد زیر لب غرولند کرد که «راه مردم را دور میکنند و میگویند شاید زودتر برسی، ولی خوب، شاید هم زودتر برسیم، کسی چه میداند».
پیرمرد خرش را به آن طرف کشید و رفت. مسافتی که رفت در جلو روی خود کسانی را سوار بر اسب میدید و مثل آن بود که خبری هست ولی چون کسی کاری به کارش نداشت خر خود را میراند و میرفت. راهش هم ناچار از جلو خیمة سلطان میگذشت. پیرمرد فکر میکرد «عجب لشکر ظالمی هستند که مرا مجبور کردند با این خر ناتوان از میان این اسبسواران بگذرم».
قدری که نزدیکتر آمد در سر راه خود خیمۀ سلطان را دید و قدری ترسید. ولی چارهای نبود و راه دیگری نمانده بود. ناچار پیش رفت و وقتی نزدیک خیمهگاه رسید سلطان محمود را زیر چتری بر چهارپایهای نشسته دید و قیافۀ سلطان به نظرش آشنا آمد و فهمید این کسی که در بار کردن بارش به او کمک کرده، مرد بزرگواری بوده. بلکه هم خود سلطان محمود بوده. با خود گفت: «مرا ببین که از چه کسی حمالی گرفتهام»؛ و خجالتزده و شرمنده پیش میرفت.
وقتی درست مقابل سلطان رسید سلام کرد و از خجالت جرئت نگاه کردن نداشت و داشت آهسته دنبال خرش میرفت. سلطان جواب سلامش را داد و گفت: «ببینم پیرمرد، در این صحرا چکار میکنی؟»
پیرمرد خارکن گفت: «شما را به خدا دیگر خجالتم ندهید، خودتان میدانید که چهکارهام، پیرمردی فقیرم و کارم این است که در صحرا خار میکنم و بار میکنم و به شهر میبرم و میفروشم و با آن زندگی میکنم و خدا را شکر میکنم».
سلطان گفت: «تو که خار را میبری میفروشی چرا اینجا نمیفروشی؟»
پیرمرد گفت: «چراکه نفروشم، ولی کو مشتری؟» پیرمرد با خود فکر کرد: «حتماً خودش است، پول دارد و حوصله دارد، آنجا به من کمک کرده و حالا تا اوقاتم را تلخ نکند دستبردار نیست.»
سلطان گفت: «اگر بفروشی من بار هیزمت را میخرم.»
پیرمرد گفت: «میدانم که در اینجا هیزم به درد شما نمیخورد ولی اگر بخواهید تقدیم میکنم.»
بیشتر بخوانید: حکایت زیبا و آموزنده پیرزن و مسجد پادشاه
سلطان گفت: «گفتم که میخواهم بخرم، قیمتش را بگو و پولش را بگیر.»
پیرمرد گفت: «بسیار خوب، قیمت این خار هزار سکۀ طلاست!»
یکی از امیران لشکر که حاضر بود در جواب پیرمرد گفت: «هزار سکه طلا! چه خبر است، مگر در این صحرا هیزم اینقدر کمیاب و گران است؟»
پیرمرد گفت: «نخیر، در این صحرا هیزم کمیاب و گران نیست، اما مشتری به این خوبی کمیاب است و شاه، گران است!»
سلطان محمود از شنیدن این جواب بسیار خوشوقت شد و گفت: «حالا که اینطور است این بار هیزم را به دو هزار سکۀ طلا خریدم.»
سکهها را به پیرمرد دادند و خواست برود ولی سلطان او را به ناهار دعوت کرد. بعد از ناهار که پیرمرد خواست خداحافظی کند امیر لشکر به او گفت: «حالا گذشت ناقلا، ولی با یک کلمه حرف خوشمزهای که زدی خارها را به خوب قیمتی فروختی، آنهم در این صحرا که پر از خار است.»
پیرمرد جواب داد: «حیف که محتاج بودم و ارزان فروختم وگرنه این خار با خارهای دیگر فرق داشت، من چهل سال است در این صحرا خار جمع میکنم و هرگز خاری ندیدم که دست سلطان محمود به آن رسیده باشد و حقش این بود که این خارها را به کمتر از ده هزار سکه نمیفروختم.»
سلطان محمود از شنیدن این حرف بیشتر خوشوقت شد و دستور دارد بقیه ده هزار سکه را هم به مرد خارکن دادند و گفت: «قیمت شیرینزبانی از این هم بیشتر است.»
امیران لشکر هم که از حاضرجوابی پیرمرد تعجب کرده بودند هر یک هدیهای به او دادند و پیرمرد خارکن خوشحال و خرم با یک کیسه پول به خانه رفت.
لطفا نظرات و پیشنهادات خود را در انتهای همین مطلب با ما و دیگر کاربران ستاره به اشتراک گذارید.