حکایت‌های طنز و نغز ملانصرالدین | از هر بد ادا تا زن زشت


داستان‌های ملانصرالدین از نسلی به نسل دیگر منتقل شده‌اند و هنوز هم در میان مردم محبوب هستند. این داستان‌ها علاوه بر جنبهٔ سرگرم‌کننده، دارای ارزش‌های اخلاقی و آموزنده‌ای نیز هستند.

ملانصرالدین نماد انسانی است که در برابر ظلم و بی‌عدالتی می‌ایستد و با زبان طنز و بذله‌گویی، پیام‌های خود را به گوش دیگران می‌رساند. او همچنین نماد خرد و هوشیاری است و داستان‌هایش نشان می‌دهند که چگونه می‌توان با هوش و ذکاوت، مشکلات را حل کرد.

شاید برخی از جوانان فکر کنند که داستان‌های ملانصرالدین قدیمی شده‌اند، اما این داستان‌ها همچنان جذابیت خود را برای مردم حفظ کرده‌اند. آنها داستان‌هایی هستند که از دل زندگی مردم برآمده‌اند و بیانگر مشکلات و آرزوهای آنها هستند.

در کشورهای غربی نیز ملانصرالدین شناخته شده است. در این کشورها، او بیشتر با شخصیتی بذله‌گو و دارای مقام والای فلسفی شناخته می‌شود. این برداشت از ملانصرالدین نیز درست است، زیرا او علاوه بر اینکه شخصیتی طنزپرداز است، دارای بینش و دانایی بالایی نیز هست.

در مجموع، ملانصرالدین شخصیتی است که همچنان در میان مردم محبوب است و داستان‌هایش از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌شوند. این داستان‌ها بیانگر ارزش‌ها و باورهای مردم هستند و از جنبهٔ سرگرم‌کننده و آموزنده نیز برخوردارند.


1-حاضر جوابی ملا:

روزی ملا به میدان مال فروشان رفته بود تا خر بخرد .جمع زیادی از دهاتی ها آن جا بودند و بازار خر فروشی رواج داشت. در این بین مردی که ادعای نکته سنجی می کرد با خری که بار میوه داشت از آن جا می گذشت خواست کمی سر به سر ملا بگذارد پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمی شود. ملا پرسید: شما دهاتی هستید؟ مرد گفت: خیر . ملا گفت: پس معلوم شد که چه هستید!


2-با انصافی ملا:

ملا مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را به دوش انداخت. بعد سوار خر شد و به طرف خانه روان شد. یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمی اندازی؟ ملا جواب داد : دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمی آید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!

بیشتر بخوانید  تیپ جدید بازیگر نون خ باعث تعجب شد

3-ادعای عالم بودن:

شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت روزی در مجلسی که ملا هم آن جا بود داد سخن می داد و اظهار وجود می کرد و خود را برتر از همه می پنداشت. ملا که از دست لاف و گزاف او به تنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفته ای؟ آن مرد گفت: از کتاب های بسیاری که مطالعه کرده ام. ملا گفت: مثلا” چند کتاب خوانده ای ؟ آن شخص گفت:به قدر موهای سرم.ملا که می دانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد ، ذربینی از جیب در آورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بی موی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است!!


4-زن زشت:

همسایه های ملا او گول زده و زن زشتی را به او تحمیل نمودن. پس از عروسی وقتی ملا خواست از خانه بیرون رود آن زن گفت: خوب بود به من می گفتی که هر یک از نزدیکان و دوستانت را چه قسم احترام به گزارم و دوست داشته باشم. ملا گفت: سعی کن از من یکی بدت بیاید، باقی را خود دانی هر که را می خواهی دوست داشته باشی مهم نیست!


5-مردن ملا:

روزی ملا از زنش پرسید: از کجا معلوم می شود که یک نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولین علامت این است که دست و پای او سرد می شود. چند روز بعد که ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفته بود هوا خیلی سرد بود، دست و پایش یخ کرد.ناگهان به یاد گفته زنش افتاد و با خود گفت: نکند که من مرده باشم و خودم خبر ندارم.براثر این فکر خودش را به زمین انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابید. اتفاقا” یک دسته گرگ گرسنه از راه رسیدند و اول به سراغ خر رفته و آن حیوان زبان بسته را از هم دریده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند کرد و گفت: حیف که مرده ام و گر نه به شما حالی می کردم که خوردن خر مردم این قدر ها هم بی حساب نیست!

بیشتر بخوانید  این 14 کلمه فارسی صادراتی هستند! + تصویر

6-خر بد ادا:

روزی ملا خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر مشتری که داوطلب خریدن آن درازگوش می شد. اگر از جلو می آمد خر می خواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب می رفت به آن لگد می زد. شخصی به ملا گفت : با این بد ادایی هایی که این حیوان از خود در می آورد هیچ کس خریدارش نمی شود. ملا گفت: من هم برای همین این حیوان را به بازار آورده ام تا مردم بدانند که من از دست این حیون چه می کشم!


7-قضاوت ملا:

دو نفر به شراکت شتری خریدند. یکی دو ثلث قیمت و دیگری ثلث قیمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند که منفعت را هم به تناسب سرمایه قسمت کنند.اتفاقا” شتر با بار در صحرا گرفتار سیل شد و از بین رفت. در نتیجه بین شرکا نزاع در گرفت و صاحب دو ثلث که مرد ثروتمندی بود از شریکش دست بردار نبود و از وی خسارت می طلبید. عاقبت کارشان به محضر قاضی کشیده شد و هر دو نفر نزد ملا که بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند.ملا پس از شنیدن ادعای طرفین چون وضعیت را حس کرد چنین رای داد : چون دو سهم صاحب دو ثلث سنگینی کرده و باعث غرق شتر در سیل گشته است، او بایستی سهم طرف دیگر را به پردازد!


8-ملا و گدا:

روزی ملا در بالاخانه بود که صدای در خانه بلند شد.ملا از بالا پرسید:کیست؟کسی که در می زد، گفت بی زحمت بیایید پایین در را باز کنید.ملا پایین آمد و در را باز کرد . چشمش به گدایی افتاد که گفت: محض رضای خدا یک لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بیا بالا. مرد فقیر به دنبال ملا از پله ها بالا رفت، چون به بالاخانه رسیدند ملا گفت: خدا بدهد، چیزی ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابی تو که نمی خواستی چیزی به من بدهی چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی!؟ ملا گفت: تو که چیزی می خواستی ، چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!

بیشتر بخوانید  مجلس قانونی در مورد کنکور تصویب می کند / برای ورود به کنکور باید معدل متوسط ​​تعیین شود! - اخبار فرهنگیان و مدارس - اخبار اجتماعی تسنیم

9-گم شدن خورجین ملا:

روزی ملا از دهی عبور می کرد خورجینش را از روی الاغش ربودند. ملا هم اهل آن آبادی را جمع کرد و گفت : یا خورجین مرا پیدا می کنید یا کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتی های ساده دل با هزار زحمت خورجین ملا را پیدا کردند و به او دادند. وقتی ملا می خواست برود کدخدا از او پرسید: ملا جان، اگر خورجینت پیدا نمی شد چه می کردی؟ ملا جواب داد: هیچ، گلیمی را که در خانه دارم پاره می کردم و خورجین دیگری برای الاغم می دوختم!


10-گردن بند:

ملا همیشه از دست اذیت های دو زن خود در عذاب و ناراحتی به سر می برد . روزی برای جلب محبت و آسودگی از دست و زبان آن ها دو عدد گردن بند خرید و هر کدام را به یکی از آن ها داد و سفارش کرد دیگری نفهمد، ولی پس از چند روز باز زن ها تصمیم گرفتند او را وادار سازند که اقرار کند به کدام یک بیشتر محبت دارد. ملا که می دانست آن ها قضیه گردن بند را به همدیگر نگفته اند ، فکری به خاطرش رسید و گفت: من به آن کسی که گردن بند داده ام بیشتر علاقمندم. با این جواب هر دو راضی و خوش حال شدند. زیرا هر یک خیال می کرد که تنها خودش گردن بند را از ملا گرفته است.

دیدگاهتان را بنویسید