تقدیم به دهه چهل و پنجاه و شصت
یادش بخیر ما قبلا آزادی بازی داشتیم ولی الان بخاطر آپارتمان ها فقط وقتی بچه بودم به بچه ها میگفتم بشینن… باورتون نمیشه ولی دنیا فرق داشت… من قسم می خورم راست می گویم…
خیلی چیزها الان هست که اون موقع نبود، از طرفی خیلی چیزا اون موقع بود که الان نیست… ترجیح میدم الان چیزایی نداشته باشم و اون زمان ها رو داشته باشم… وقتی کوچیک بودم… آره.. . .. دنیا فرق داشت … خوب یادش بخیر …
وقتی بهترین اسباب بازی های ما مجلل یا مقرون به صرفه نبودند… وقتی یک لاستیک دوچرخه کهنه و یک تکه چوب تمام روزمان را پر از شادی و هیجان می کرد، گاهی فکر می کنم آن روزها کجا رفتند… هنوز هم باورم نمی شود. روزها برنمی گردند…
خاطرات خوش آن روزها… تابستان و برنامه هادی و هدا… پت پستچی… کارتون واتو واتو… بلفی و لیلی بیت… دهکده حیوانات و ناتاشا… بارپا پاپا… سرندی پیتی. .. همون مسابقه فوتبال با توپ پلاستیکی دولایه … تو زلو داغه
خاطرات کودکی زیباتر خاطرات قدیمی مد روز درس های سال اول ساده بود بابا به سارا آب داد
درس روباه و کلاغ در برابر دزد دشت و باغ، روز نرگس بانو است، سفره پر از بوی نان گندم است.
کاکلی گنجشک باهوشی بود، فیل نادان یک موش بود
با وجود سرمای سوزان و تلخ، ریزعلی پیراهن خود را در آورد
ما خیلی مصمم بودیم که در نیمکت نشین شویم
ما برف پاک کن زپاکی داشتیم، یک تیغه قرمز لاکی داشتیم
کیفمان قفل زرد داشت، شانههایمان از حلقهها درد میکرد، گرمای دستهایمان از آه بود، صفحههای دفتر به رنگ نی بود.
در گوشم صدای خش خش یک شهر می آید، صدای خش خش جارویی که پایش روی برگ هاست، همکلاسی هایم مرا به خاطر بسپارید، دوباره در خیابان بر سرم فریاد بزنید.
رفقا از درد و رنج و کار، بچههایی با لباسهای وصلهدار، بچههای سر غرفه غذای سرد، بچههای خیابانی، اما مرد، ای کاش هیچوقت زنگ تفریحی نبود، دور هم جمعشدیم و دوری نداشتیم، کاش دوباره کوچک بودیم، حتی برای یک روز
یاد آن معلم ملبس به یاد بیاور، آن وصله های بر دوشش را یاد کن، معلم، یادت کن و نامت را مبارک، ساعت آب را به یاد بیاور و پدرت را درود فرست.
اوه، اساسی ترین احساس من، برگرد، این تمرین ها را خط بزن. ما در خانه های بزرگ با حیاط و باغ و پنجره زندگی می کردیم … در پشه بند می خوابیدیم … آب گرم در حوض داشتیم. کیک تولدمون خیلی بزرگ بود…
هر کی هدیه داد از ته دل بود هیچکس برای کادوهای ما قیمت نمی گذاشت حتی برای دیدنش پیش خاله و نوه های عمو رفتیم نه الان که خواهر و برادر مجبورند همدیگر را ببینند یا کافی بود آره خوشمون اومد.چقدر رفت و آمد خانوادگی رفتیم…الان هرکی هرجا میره میترسه یکی بفهمه!
همه چی عالیه…همه چی عالیه…همه مثل هم بودیم….همون گروه خوانندگی…لباس رسمی هم…همون خونه ها….خاله ها،دایی ها، دایی های بزرگ، مامان های بزرگ و بزرگ باباهایی که جزو خانواده بودند اگر می خواستیم جایی برویم دسته جمعی می رفتیم.
نه موبایل…نه تبلت…نه لپ تاپ…نه اینترنت و فضای مجازی…همه چیز واقعی بود…دنیای ما واقعی بود واقعی…هم خوب و هم بد… همه چیز صادق است … آن زمان تلفن وجود نداشت. رفتیم تو خونه همدیگه ببینیم اونجا هستن… بعد فهمیدیم اومده خونه ما… پشت در… همه هیجان زده شدیم و گفتیم: عجب راهی هست بین دلها. … خلاصه تو نسل سوخته ای بابا … ما مثل عسل زندگی کردیم … بچه بودیم … ساختیم … تقدیم به همه بچه های زنده دهه 40 و 50 و 60