ماه کم کم داشت پا به آسمان می گذاشت که دید خورشید رنگ به رخسار ندارد و به سختی در حال برچیدن نور های زیبایش از زمین است و با بی میلی دارد زمین را ترک می کند، ماه کمی جلو رفت و تیرگی را پشت سرش در زمین گستراند و گفت: چه شده خورشید چرا این قدر غمگینی؟
خورشید با صدایی که این بار از دور دست ها می آمد و به سختی به گوش می رسید گفت: ای ماه زیبا، دل کندن از زمین برایم خیلی سخت و دردناک است، تو ندیدی و نمی دانی که وقتی صبح به آسمان می آیم زمین و موجوداتش چگونه از من استقبال می کنند، پرندگان شروع به آواز خواندن و رقصیدن می کنند، گل ها به رویم می شکفند، گل های آفتابگردان پر شور و خندان تا غروب به من نگاه می کنند و درختان به احترام من سر پا می ایستند، ترک همه ی این ها برایم سخت است و در پایان هر روز با رنج و سختی آن ها را به تو می سپارم.
ماه گفت: خیالت راحت باشد من با تمام وجود از آن ها مراقبت خواهم کرد.
خورشید خنده ی بی رمقی کرد و گفت: تو نمی توانی کار مرا انجام دهی، اگر من در زمین طلوع نکنم همه ی آن ها آسیب خواهند دید.
ماه نگاهی به چهره ی غمگین خورشید کرد و ساکت شد. خورشید گفت: من هیچ وقت شب را ندیدم و هیچ وقت هم نخواهم دید چون تا تو می خواهی پا به آسمان بگذاری من باید بروم ولی حالا فرصت خوبی ست که از تو درباره ی شب بپرسم، ای ماه شب چگونه است؟
خورشید این را گفت و دورتر شد و ماه باز کمی جلو آمد سپس با صدایی بلند گفت: شب سراسر تیرگی و سیاهی ست وقتی سیاهی در آسمان پدیدار می شود آسمان برای این که زیبا تر دیده شود دست به کار می شود و ستارگان درخشان را مانند مروارید به دامن سیاهش می دوزد و چشم هر بیننده ای را خیره می کند اما گاهی هم ابر های سیاه و عصبانی این اجازه را نمی دهند و آسمان را می پوشانند، آن ها حتی گاهی روی مرا هم می پوشانند و شب را از آن چه که هست تیره تر می کنند اما من گاهی اوقات می توانم آن ها را شکست داده و نیمی از صورتم را به اهالی زمین نشان دهم، گاهی نیز با قدرت و با چهره ای کامل در آسمان می ایستم و زمین را تماشا می کنم.
مدتی سپری شد و ماه همین طور در حال صحبت بود که به خود آمد و دید دیگر خبری از خورشید نیست به همین خاطر بالا تر رفت و در وسط آسمان ایستاد و ستاره های درخشان را دور خود جمع کرد و به تماشای زمین نشست، آن شب صورت زیبای ماه کامل در آسمان می درخشید.